ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفتهاید ای کاروان
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را
فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران
ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان
***********************
مولوی - دیوان شمس
روزى ، یکى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ ! آمده ام تا از اسرار حق ، چیزى به من بیاموزى .
شیخ گفت : بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت ، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بکردند و سر آن محکم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت : اى شیخ آنچه دیروز وعده کردى ، امروز به جاى آرى . شیخ فرمان داد که آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت : مبادا که سر این حقه باز کنى . مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست کرد و با خود گفت : آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است ؟ هر چند کوشید نتوانست که سر حقه باز نکند . چون سر حقه باز کرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت : اى شیخ ! من از تو سر خداى تعالى خواستم ، تو موشى به من دادى ؟! شیخ گفت : اى درویش ! ما موشى در حقه به تو دادیم ، تو پنهان نتوانستى کرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم ؟
در اروپا یک سمفونی که گذارده میشود از ده نفر شاید شش نفر، هفت نفر اعتراض میکنند که خاموشش کن؛ یک جاز که زده میشود، از ده نفر، شاید هفت یا هشت نفر بگویند که این وز وزها چیست، سر و صداها چیست، خاموشش کن، اعتراض میکنند؛ با اینکه با جاز آشنا هستند، با اینکه با سمفونی آشنا هستند، مال خودش است، موسیقی خودش است. اما کدام شرقی است که جرأت چنین اعتراضی را داشته باشد ؟ در اینجا همه آنها را دوست دارند! چرا ؟ چونکه برای ما جاز یکی از انواع موسیقی نیست، برای ما سمبلی است که حکایت از یک فرهنگ بهتر، یک سلیقه تلفیقیافتهتر و یک زیبائی هنرشناسانه برتر از ماست؛ بنابراین، نه تنها تحملش میکنیم، بلکه میکوشیم آن را بپذیریم؛ چرا که اگر نپذیریم، اعتراف کردهایم که وابسته به همان نژاد پستتریم، وابسته به یک ذائقه وحشیتریم، و وابسته به فرهنگ بومی هستیم. این است که خیال کردیم روشنفکر و اروپائیشناس شدیم
.
دراین بازار نامردی به دنبال چه میگردی؟
نمی یابی نشان هرگز توازعشق وجوانمردی!
بروبگذر از این بازار"" ازاین مستی وطنازی !
اگرچون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی
بزرگترین افتخار!!!
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند
آنها پلها را نمیسازند، بلکه میرویانند!
هند، استانی دارد به نام مگالایا Meghalaya. گمان میرود که اینجا یکی از پر بارانترین مناطق دنیا باشد. در این منطقه جنگلهایی انبوه و رودهای خروشان بیشمار قرار دارد.
گذر از این رودها یکی از دغدغههای همیشگی مردم بوده است. اما مردم این ناحیه به جای بنا کردن پلهایی از چوب، سنگ، فلز یا سیمان و بتن و به جای استفاده از دانش مهندسی و معماری پل، سالهای متمادی است که آراسته به هنر و دانشی منحصر به فرد شدهاند!
آنها پلها را نمیسازند، بلکه میرویانند!
مردم ریشهها و شاخههای درختانی را که در دو سوی رودخانه قرار دارند، با دست در راستای افقی قرار میدهند و به تدریح شبکهای زنده از ریشهها و شاخهها ایجاد میکنند.
طول بعضی از این پلهای زنده به حدود سی متر هم میرسد و میتواند وزن پنجاه نفر و حتی بیشتر را هم تحمل کند.
از آنجا که این پلها زنده هستند، مقاومت و دوان آنها نسبت به پلهای چوبی، بسیار بیشتر است. از آنجا که میزان بارش سالانه در این منطقه از هند، 15 متر است، این پلهای زنده به تدریج رشد میکنند و بر مقاومت آنها افزوده میشود.
ساکنان محلی هند، بیش از هزار سال است که این کار را میکنند، آنها بیشتر از درخت کائوچو برای این کار استفاده میکنند.
البته ساخت یک پل با این روش، بسیار طول میکشد و ده تا پانزده سال طول میکشد، چرا که باید با صبر و حوصله فراوان و بدون آسیب رساندن به بافت زنده درختان، آنها را در جهت مناسب رویاند. در عوض پلی ساخته میشود که برای نوههای سازنده هم قابل استفاده خواهد بود.
بسیاری از ساکنان این هنر را به فرزندان خود میآموزند و به آنها یاد میدهند چطور بدون آسیب رساندن به ریشههای درختان با شکیبایی، پلهایی سبز درست کنند.
این پلها نمونه والایی از پیوند انسان و طبیعت است
....
پابلو نرودا
"به آرامی آغاز به مردن میکنی"
ترجمه: احمد شاملو
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی، به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!
نوار قلب کوچک ترین سیاهچاله
___________________
دانشمندان احتمالا" کوچک ترین سیاهچاله ای که تاکنون شناسایی شده را با گوش دادن به ضربان پرتو ایکس قلبش یافته اند. این سیاهچاله، اگر به راستی وجود داشته باشد، باید جرمی کمتر از سه برابر جرم خورشید داشته باشد، و در این صورت نزدیک به جرم کمینه ایست که بنا بر تئوری، یک سیاهچاله باید داشته باشد تا پایدار بماند.
پژوهشگران نمی تواند سیاهچاله را به طور مستقیم ببینند، ولی با سنجش افت و خیز پرتو ایکسی که از یک سامانه ستاره دوتایی در کهکشان راه شیری می آمد، به این باور رسیدند که می تواند نشانه وجود یک سیاهچاله در آن سیستم باشد. تاکنون این الگوی پرتو ایکس، که مانند تپش قلبی است که روی نوار ضبط شده، تنها در یک سیستم سیاهچاله ای دیگر دیده شده است.
فضاپیمای کاوشگر زمان سنج پرتو ایکس رُزی ناسا این تپش پرتو ایکس را در یک سیستم ستاره ای در جهت صورت فلکی کژدم (عقرب)، به فاصله ی چیزی میان 16,000 تا 65,000 سال نوری اندازه گرفت.
یک سال نوری برابر با فاصله ایست که نور در یک سال می پیماید، حدود 6 تریلیون مایل یا 10 تریلیون کیلومتر.
یه روز، شهردار یکی از شهرهای دنیا تصمیم میگیره یه برج زیبا تو شهرشون بسازه. برای این کار از سرتاسر دنیا از سه مهندس(یه مهندس چینی، یه مهندس آمریکایی و یه مهندس ایرانی) میخواد که بیان تا در مورد ساخت برج باهاشون صحبت کنه. مهندس چینی میگه من این برج رو برات میسازم ولی قیمتش میشه 3 میلیون دلار. 1 میلیون هزینه کارگر و تجهیزات، 1.5 میلیون هزینه مواد اولیه و 500 هزار هم دستمزد خودم. ... شهردار با مهندس آمریکایی صبحت میکنه. مهندس آمریکایی میگه ساخت برج 5 میلیون هزینه داره؛ 2 میلیون کارگر و تجهیزات، 2 میلیون مواد اولیه و 1 میلیون هم خودم میگیرم. شهردار سراغ مهندس ایرانی میاد. مهندس ایرانی میگه ساخت این برج 9 میلیون هزینه برمیداره! شهردار با تعجب میپرسه، چطور ممکنه 9 میلیون هزینه داشته باشه؟ مهندس ایرانی میگه، 3 میلیون خودت برمیداری، 3 میلیون من برمیدارم، 3 میلیون هم میدیم به مهندس چینی که برج رو بسازه!!
وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند، یک زندگی به پایان می رسد.
وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند، یک زندگی آغاز می شود.
تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود.