سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نه سراغی، نه سلامی... خبری می خواهم.........

نه سراغی، نه سلامی... خبری می خواهم‌
قدر یک قاصدک از تو اثری می‌خواهم‌

خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است‌؛
جز مگر یاد تو یار سفری می‌خواهم‌؟

در خودم هرچه فرو رفتم و ماندم کافی‌ست‌
روبه بیرون زدن از خویش‌، دری می‌خواهم‌

بعد عمری قفس وا شد و آزاد شدم‌
تازه برگشتم و دیدم که پری می‌خواهم‌

سر به راهم تو مرا سر به هوا می‌خواهی‌
پس نه راهی، نه هوایی‌، نه سری می‌خواهم‌

چشم‌ِ در شوق تو بیدارتری می‌طلبم‌
دل‌ِ در دام تو افتاده‌تری می‌خواهم‌

در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم‌
بی توخشکیدم و لطف تبری می‌خواهم ...............


یه دوست معمولی..........

یه دوست معمولی
یه دوست واقعی

یه دوست معمولی وقتی میاد خونت، مثل مهمون رفتار می کنه
یه دوست واقعی در یخچال رو باز می کنه و از خودش پذیرایی می کنه
...
یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیده
یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه

یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه
یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اونها رو تو دفترش داره

یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت میاره
یه دوست واقعی زودتر میاد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر می ره
تا به کمکت همه جا رو جمع و جور کنه

یه دوست معمولی متنفره از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی
یه دوست واقعی می پرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟

یه دوست معمولی ازت می خواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی
یه دوست واقعی می خواد مشکلاتت رو حل کنه

یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی می شه دوستی رو تموم شده می دونه
یه دوست واقعی بعد از یه دعوا هم بهت زنگ می زنه

یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره
یه دوست واقعی می خواد که تو همیشه رو کمکش حساب کنی

و بالاخره

یه دوست معمولی این حرف های منو می خونه و فراموش می کنه
یه دوست واقعی...............

(مولانا)

نه مرادم
نه مریدم
نه پیامم
نه کلامم
نه سلامم
... نه علیکم
نه سپیدم
نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم
نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برد? دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاد? پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
حقیقت نه به رنـگ است و نه بـو
نه به هــای است و نه هــو
نه به این است و نه او
نه به جـام است و سَبـو
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقط? عشقی
تو خود اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای
نه یک پای
هَمه‌ای
با هَمه‌ای
همهمه‌ای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسف? چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروک? هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـع? پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی (مولانا)


خدا هم صفت و فعل خودش را خیلی دوست دارد.

عفو و غفران، انسان را خیلی بزرگ می کند. خداوند صاحب عفو و گذشت را خیلی دوست دارد. چون صفت خدایی است.
خداوند است که خلق را می آمرزد. شما هم اگر گناهکاری را که تو را اذیت و آزار رسانده است، عفوش کنی، شبیه کار خداوند را انجام داده ای.
خدا هم صفت و فعل خودش را خیلی دوست دارد.

هم شکست هم شکستم داد دل....

این هم از یک عمر مستی کردنم
سالها شبنم پرستی کردنم
ای دلم زهر جدایی را بخور
چوب عمری باوفایی را بخور
ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت
خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت
من که گفتم این بهار افسردنی است
من که گفتم این پرستو رفتنی است
اه عجب کاری بدستم داد دل
هم شکست هم شکستم داد دل....

مردان خدا پرده ی پندار دریدند ..........

مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند

هر دست که دادند،از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند،همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشودند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خراب اند
قومی به در شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یه قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحر خیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک سیر،فروغی
از دامگه خاک بر افلاک پریدند


"فروغی بسطامی"

ای مسلمان که ز اقلیم خدا آمده ای....

ای مسلمان که ز اقلیم خدا آمده ای
عطر اسلام تو کو ؟
گر نشانی ز محمد داری
سخن نرم تو لحن دل آرام تو کو ؟
... چین بر ابرو مفکن...
... که بدین روی بزشتی بکشی ایمان را
در دهانت حنظل
در نگاهت تلخی ، خشم تو بی هنگام
سخنت نا هنجار ، معنی تلخ سلامت دشنام
اگر از کشور عشق آمده ای
بوی معشوق کجاست ؟ گرمی پیغام تو کو ؟
هیچ دانی که مسلمانی چیست ؟
در نگاهت پیوند ، سخنانت دلبند
بزبان نغمه مهر ، به لبانت لبخند
دست تو دست وداد ، خوی تو بی آزار
حرف تو بی ترفند
توشه از خوی محمد بر گیر!
موی را شانه بزن!
شوخ از چهره بشوی! سخنت را به محبت آمیز!
درس لبخند بیاموز به لبهای عبوس با مسلمان مستیز
بیم در جان برادر مفکن!
به هدایت بنشین! به حمایت بر خیز!
گر که از کعبه دل آمده ای
نیت پاک تو و حالت احرام تو کو ؟
چین بر ابرو مفکن
مهربانیت چه شد ، نعمت اکرام تو کو ؟
ای مسلمان که ز اقلیم خدا آمده ای
عطر اسلام تو کو ؟
گر نشانی ز محمد داری
سخن نرم تو لحن دل آرام تو کو ؟