سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

هرکس به چیزی تبدیل میشود که به آن عشق میورزد !

هرکس به چیزی تبدیل میشود که به آن عشق میورزد     !

 

اگر سنگـ ـی را دوست داشته باشی ، سنگـ میشوی    .

 

اگر هدفی را ، به آن هدف تبدیل میشوی .

...

اگر به فردی عشق بورزی آن فرد میشوی .

 

و اگر به خدا عشق بورزی " خدائی " میشوی . . .

 

من که هنوز به مرحله عشق به خدا نرسیدم... اما خیلی دوس دارم شبیه اونی که دوسش دارم شم!!!!آخه اون خیلی شبیه خداست...طلب خیر


این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد....

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.

اگر شما نیز مخالف نژاد پرستی هستید به اشتراک بگذارید!


گفتم در دلم امید نیست، ...........

گفتم در دلم امید نیست، گفت: "هرگز از رحمتم نا امید نباش" (زمر 53)
گفتم احساس تنهایی می کنم، گفت: "از رگ گردن به تو نزدیکترم" ( قاف 16)
گفتم انگار مرا از یاد برده ای، گفت: "مرا یاد کن تا یادت کنم" (بقره 152)
گفتم در دلم شادی نیست، گفت: "باید به فضل و رحمتم شادمان شوی" (یونس 58)
گفتم تا کی باید صبر کنم؟ گفت: "همانا یاریم نزدیک است" (بقره 214)
" و چه کسی از او راستگوتر؟" (نساء 87)
*


به همین سادگی!????

به همین سادگی:-)))
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه‌ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و این که دختر مورد علاقه‌اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سال‌های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می‌کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت: "اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟"
شاگرد با حیرت گفت: "ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟"
شیوانا با لبخند گفت: "چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می‌فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی‌کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه‌گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!♥♥♥♥

پینوکیو داستان انسانهاییست ............

پینوکیو داستان انسانهاییست که مدام در دام وسوسه روباه مکار و گربه نره ی درون خود قرار میگیرند و از اونجا که عروسکند، بندهاشون رو به هر سمتی حرکت بدهند میرند، نصیحت های فرشته مهربان درونشون هم فایده نداره، اینقدر به در و دیوار میخورند و حتی گاهی مثل خر، گوشهاشون هم دراز میشه، به طمع ثروت یک شبه، سکه میکارند تا بالاخره راه رو پیدا می کنند و وقتی از حماقتشون دست برمیدارند تبدیل به انسان میشند و این تازه آغاز راهه. بیچاره پدر ژپتو که چه ها از دست این عروسک نکشید.یادم رفت بگم که وقتی پینوکیو برای نجات دیگری فداکاری می کنه لایق انسان شدن میشه...........

عبادت بر اساس انگیزه..........

عبادت بر اساس انگیزه ی ان به سه دسته تقسیم میشود:
1- عبادت بردگان که از روی ترس خدا را عبادت میکنند.
2- عبادت تاجران که به طمع ( مزد و پاداش دنیوی و اخروی ) به دنبال عبادت خداوند هستند.
3- عبادت ازادگان که از روی شکر ( حاصل از شوق فراگیر وجودی و عشق به خداوند ) او را عبادت میکنند.

رکاب بزن!!!

رکاب بزن!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد. آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.
یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مى‌زدم.
حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت. او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند،
او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم. گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.
بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم. هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند! و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود. او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم. این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد.
هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید : رکاب بزن..

نطفه مونو تو جنگ بستن.......

نطفه مونو تو جنگ بستن. تو ویرونیش به دنیا اومدیم. تو سر و صدای سازندگیش بزرگ شدیم. به ما که رسید مدرسه ها غیرانتفاعی شدن. رسیدیم کنکور انواع اقسام کلاسارو گذاشتن. اومدیم ماشین بابامونو بپیچونیم یارانه ی بنزینو برداشتن.
کار پیدا کردیم صاب کارمون دیگه پول نداشت بهمون بده(کارخونه ورشکست شد).
رفتیم اینترنت دیدیم زده دسترسی به این سایت امکان پذیر نیست.
حرف دلمونو به دختری که دوسش داشتیم نتونستیم بزنیم، شکست عشقی خوردیم آمدیم سیگار بکشیم روش انواع اقسام عکسارو کشیدن که سیگار نکشین.
با یکی دیگه دوس شدیم با هزار مصیبت رفتیم بیرون گشت ارشاد به جرم بی جرمی گرفتمون.
اومدیم بریم سربازی 18 ماه شد 24 ماه. اونم چه جوری؟ هر روز از امریکا گرفته تاااااااااااااااااااااا بیا برس به امارات تهدید به حمله کردن .
خواستیم از ایران بریم دلار شد 2000تومن. گفتیم الافی دیگه بسه بریم زن بگیریم سکه شد 1000000 سر سفره عقد کسی بهمون سکه نداد.
زنمونم تا دید سکه شده خداد تومن سری رفت درخواست طلاق داد...
خدایا بچه های دهه ی 60 چه هیزم تری بهت فروختن؟