سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض و حیرون مونده بود که کدوم ی

خط صاف خط کج......

دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت باشه که همیشه خط صاف بکشی
ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر می شه ، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد
وبه همین خاطر ار باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟
مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟
حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟
گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره برای مامان می کشه .تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست
لا اقل ایندفه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی
دل دختر بچه هوری ریخت
اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟
به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم
تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه
تازه بابا می گه که اگه تو تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه مامانم رو نمی بینم
خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی
مثل فیل که خیلی بزرگه
حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟
نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر
این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید
و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک به اون کوچیکی افتاده


پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند .....

 

در باز !!!؟؟

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
"من که هستم...!؟"



دخترجوانی از مکزیک ......

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت


دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:


روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....


گربه معبد ......

 
در معبدی گربه ای وجود داشت
که هنگام نیایش راهب ها ، مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نیایش می رسد یک نفر گربه را گرفته
و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .

این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .

سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت .
گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نیایش او را به درخت ببندند تا اصول نیایش را درست به جای آورده باشند.

...و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نیایش.

سنگسار.............

 
روزی بینوایی را ســــــنــگســــــار می کردند.

عیسای مســــیــــــح رسید و گفت:
نخستین سنگ را کسی پرتاب کند که خود شرمسار گناهی نباشد!!
خـــــــلــــــــق سرافکنده دور شدند...!!


نقل است که گفت مردی در راه حج پیشم آمد.....

 
نقل است که گفت مردی در راه حج پیشم آمد.
گفت: «کجا می روی؟»
گفتم: «به حج.»
گفت: «چه داری؟»
گفتم: «دویست درم.»
گفت: «بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است.»
گفت: «چنان کردم و باز گشتم.»
***
و گفت: «از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم. آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من.»
***

تذکره الاولیا
در احوال بایزید بسطامی

دوباره دقت می کند. ماشین نیست! پژو پارس نوک مدادی نیست. زانوهایش

 

با چشمهای پف کرده از مسجد بیرون می آید. عزاداری ماه محرم بوده و شب را حسابی اشک ریخته است. احساس سبکی بعد از گریه، مثل حس نشئگی، برایش خوشایند است. سراغ ماشینش که می رود، جا می خورد. دوباره دقت می کند. ماشین نیست! پژو پارس نوک مدادی نیست. زانوهایش خالی می شود. درست مثل وقتی که یک خطر ناگهانی پیش می آید و بلا فاصله دفع می شود و چند لحظه ی بعد، زانو های آدم از گیر می روند. آن همه گریه کرده و در عوض

ماشینش نیست! قبل از مسجد رفتن ماشینش را به امام حسین سپرده بود:" قربونش برم آقا رو.خودش مواظبشه"
به همین خاطر امام حسین را نکوهش می کند. با خودش می گوید " چطور؟ من برات گریه کردم، من برای تو اومده بودم مسجد، امام حسین." احساس می کند که مظلوم واقع شده و نباید آنقدر ها هم کار را دست امام حسین میداده.
- ماشینم! ماشینم!
چند نفر جمع می شوند، موبایلش مرتب زنگ می خورد ولی او حواسش نیست. فقط یاد ماشین که می افتد دلش می ریزد.
چند دقیقه ی بعد، زنش نفس زنان از راه می رسد: " چرا موبایلتو جواب نمیدی؟"
- " ماشینمو بردن زن، اینم از روضه اومدنمون"
+" دو ساعته احمد داره بهت زنگ میزنه خب. دید بعد روضه شلوغ میشه ماشینو برد بیرون. توی ماشین بیرون پارکینگ منتظرته. زود بیا"
چند نفری که دور مرد جمع شده بودند بی هیچ صحبتی می روند. دنیا را به مرد مظلوم داده اند. به سمت خروجی پارکینگ می دود و با خودش می گوید" قربونت برم آقا. میدونستم گریه هام از جیبم نرفته و ماشینم هیچیش نمیشه" ایمان از دست رفته اش ده برابر شده و به قلبش بر می گردد.
مرد جوانی که شاهد ماجرا بوده با خود می گوید" خوب شد زود پیدا شد و گرنه فردا شب برای مظلومیت شمر و ظلم امام حسین اشک می ریختی. امام حسین خوب میدونه که نمیشه سر به سر ایمان خیلی ها گذاشت. اگه تو یه اسب داشتی و امام حسین ازت می گرفتتش هم همینقدر زانوهات شل می شدن. حالا هی بگو مظلوم حسینم، مظلوم حسینم..."


پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و....

 
حکایتی از مولانا
 
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. 
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
 
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
 
نتیجه گیری  مولانا از بیان این حکایت:‌
 
تو مبین اندر درختی یا به چاه      تو مرا بین که منم مفتاح راه