سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

من را انتخاب کرد ...

سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !

من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
... مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
.
.
.
خشک شدم ... !