سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

روزی , روزگاری پرنده ای دارای یک جفت بال زیبا .....

روزی , روزگاری پرنده ای دارای یک جفت بال زیبا و پرهایی درخشان , رنگارنگ وعالی , حیوانی بود مستقل و آماده برای پرواز با آزادی کامل ... روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد . در حالی که دهانش از شدت شگفتی باز مانده بود , با قلبی که تپش تند داشت و با چشمانی درخشان از شدت هیجان , به پرواز پرنده مینگریست . پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد با هم پرواز کنند ... و زن پذیرفت ... هر دو با هماهنگی کامل به پرواز درآمدند ... زن , پرنده را تحسین میکرد , ارج مینهاد و می پرستید ... ولی در عین حال می ترسید . می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستانهای دور دست برود و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز در آید ... زن احساس حسادت کرد و بعد احساس تنهایی ... اندیشید : " برایش تله میگذارم ... این بار که پرنده بیاید , دیگر اجازه نمی دهم برود . پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت ... به دام افتاد و در قفس زندانی شد . زن هر روز به پرنده مینگریست . همه هیجاناتش در قفس بود . آن را به دوستانش نشان میداد و همه میگفتند : " تو همه چیز داری" . دیگر پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرف آن وجود نداشت . بنابر این علاقه او به پرنده هر روز کمتر میشد .پرنده نیز بدون پرواز , زندگی بیهوده ای را میگذراند و به تدریج تحلیل رفت . درخشش پرهایش محو شد و به زشتی گرایید . سرانجام روزی پرنده مرد . زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به پرنده می اندیشید ولی قفس را از یاد برده بود . تنها روزی در خاطرش مانده بود که پرنده خوشحال در میان آسمان پرواز میکرد . اگر اندکی دقت میکرد به خوبی می فهمید آنچه او را به پرنده دلبسته کرده بود , آزادی آن حیوان و انرژی بالهایش در پرواز بود ... دیگر زندگی برایش مفهومی نداشت ... تا سر انجام روزی فرشته ی مرگ در خانه او را به صدا در آورد . از مرگ پرسید چرا به سراغ من آمده ای ؟ و مرگ پاسخ داد : برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده در آسمان پرواز کنی . اگر اجازه میدادی به آزادی برود و بیاید هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه دهی . حالا برای ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری ...