ابایزید اغلب به حج پیاده رفتی.هفتاد حج کرده بود.روزی دید که خلق در راه حج،از بهر آب،سخت در مانده اند و هلاک می شوند.سگی دید نزدیک آن چاهِ آب که حاجیان بر سر آن چاه انبوه شده بودند و مضایقه می کردند.آن سگ در ابایزید نظر میکرد.
الهام آمد که:برای این سگ آب حاصل کن.
منادا کردند: که می خَرد حجّی مبرورِ مقبول به شربتی آب؟
هیچ کس التفات نکرد.
بر می افزودند: پنج حجّ پیاده مقبول...و شش و هفت_تا به هفتاد حج رسید.
یکی آواز داد که: من بدهم.
در خاطر ابایزید گذشت که: زهی من!که جهت سگی هفتاد حجّ پیاده به شربت آب فروختم
چون آب را در تغار کرد و پیش سگ نهاد،سگ روی بگردانید.
ابایزید در روی افتاد و توبه کرد.
ندا آمد که: چندین با خود می گویی این کردم و آن کردم جهت حق! می بینی که سگی قبول نمی کند.
فریاد برآورد که:توبه کردم،دگر نیندیشم.
در حال سگ سر در آب نهاد و خوردن گرفت.