سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خیانت و مکافات......

 

خیانت و مکافات


 
خیلی وقت بود تموم شده بود و بیخودی ادامه می دادیم،مدتها بود که حرفی برای گفتن نداشتیم. همون موقع ها بود که سر وکله ی «ب» تو زندگیم پیدا شد.اولین بار که تو آسانسور دیدمش یک چیزی در مورد باغچه پرسید و من با بی حوصلگی  جواب دادم .با تعجب پرسید مگه تو گلدون نداری؟ گفتم گلدونای من خیلی وقته خشک  شدن ،  دستم به هرچی می خوره خشک میشه. یکجوری نگام کرد که انگار دری وری میگم. گفت: خوب به هرچی آب ندی خشک میشه! و رفت.
بار بعد  داستان زندگی ش رو تو پارکینگ برام تعریف کرد.پدر مادرش جدا شده بودن و تنها زندگی می کرد. منم داستانم رو گفتم. خندید و گفت خوب منو به جای پسرت قبول کن. اجازه بده شام بیام خونتون. دوست دارم با شوهرت آشنا بشم. شب وقتی برای اصغر ماجرا رو گفتم با بی میلی گوش کرد و گفت : من می دونم یک پسر هجده ساله چی میخواد. من هیچ علاقه ای ندارم ببینمش. دیگه هم در این مورد با من حرف نزن.
اما ما باز همو دیدیم. گاهی وقت ها ازم سوالهای عجیب می پرسید و به دقت گوش می کرد. سی دی موسیقی برام می فرستاد.برام هدیه های ریز و خر مهره ، آدامس و شکلات  می خرید.من هم گاهی یواشکی براش آش و غذاهایی که دوست داشت می بردم و قبض برقش رو که همیشه یادش می رفت پرداخت می کردم . ساعت ها پای تلفن با هم حرف می زدیم. گیتار کوک می کردیم ، از در و دیوار می گفتیم.ما در مورد همه چیز با هم حرف زدیم:آرزوها، ترسها، تنهایی ها  وآرام آرام به هم نزدیک و نزدیک تر شدیم. ما هرگز با هم نخوابیدیم ،حتی دست هم را نگرفتیم اما کارهای عجیب غریب زیادی با هم کردیم.زیربارون توی خیابون چرخیدیم و کنسرت رفتیم . «ب «عاشق جاده چالوس بود.بعضی شبها یواشکی ساعت 2 صبح می زدیم به جاده و 6 بر می گشتیم. من آروم می خزیدم تو رختخواب و اصغر تمام شب حتی متوجه نبودن من هم نشده بود.
من بعد از مدتها شروع کردم به خندیدن ،رقصیدن ، کتاب خواندن ، شادتر زندگی کردن. می دیدم  کسی مرا دوست دارد، کسی به من توجه می کند ، کسی فکر می کند که من زیبا هستم ، کسی تمام شبهای بارانی چراغ اطاقش را برای من روشن نگاه می دارد.من به این دیده شدن ، دوست داشته شدن و درک شدن نیاز داشتم .من داشتم  به اصغر خیانت می کردم  و از این کارم هیچ احساس پشیمانی نداشتم.راستش ، نیمی از لذت ماجرا در همین بود. هیجان و پنهان کاری و عصیان ؛ بودن در جایی که نباید باشی ، پشت پا زدن به چیزی که دیگر هیچ اهمیتی برایت ندارد.
واقعیت این است که وقتی ارتباط  از دست می رود آدمها به هم خیانت می کنند.گاهی حتی در خواب ، گاهی در خیال و گاه در عمل. آدمها نمی توانند هم را به امان خدا رها کنند و انتظار بهتری داشته باشند.ارتباط  مثل یک گلدان است. نمی توانی آن را روی طاقچه  فراموش کنی. اگر بهش آب و آفتاب  ندی می میرد.این را «ب » به من یاد داد.   من نمی دانم کاری که کردم غیر اخلاقی بود یا نه؟ درست بود یا نادرست.من داشتم خشک می شدم و به آن قطره آب نیاز داشتم. نمی خواهم خودم را محکوم یا تبرئه کنم. خیانت یک موقعیت انسانی است و مثل تمام موقعیت های انسانی پیچیده تر از آنی است که به راحتی بتوان قضاوت کرد. اما همیشه آن که خیانت می کند از آن که بهش  خیانت می شود بیشتر مقصر نیست. گاهی آن کسی که با بی توجهی چشمهایش را بسته و خرناس کشیده  از آنکه از پنجره فرار کرده تقصیر کار تر است.اگرچه اوست  که در آخر با تعجب از خواب بیدار می شود و با قیافه ی حق به جانب  می پرسد: آخه چرا؟ چطور تونستی به من خیانت کنی؟ و نمی خواهد بپذیرد  که خیانت کردن به کسی که یک عمر خود را به خواب زده  چقدر غیر قابل اجتناب است