10 صحنه برگزیده فیلمهای داریوش مهرجویی ...
زمانی که فیلمساز در میزانسن و تصویرسازی به حداعلای فهمش از مدیوم رسیده بود و مضامین را طوری طرح میکرد که قضاوت و نگاه هر دو طرف را به چالش بکشد و نظرگاه تازهاش را در میانه بحث نخنما شده سنت یا مدرنیسم بنا کند. در این روزها که فحش دادن به فیلمساز برجسته مد روز شده به سراغ ده صحنه برگزیده فیلمهایش رفتیم. با ادای احترام به داریوش خان مهرجویی که سازنده بسیاری از صحنههای محبوبمان در تاریخ سینمای ایران بوده است:
دایره مینا - 1357
احسان میرحسینی: نوبت آزمون نهایی علی (سعید کنگرانی) رسیده است، تا در صورت موفقیت به دنیای جدیدش که از ابتدای فیلم آرام آرام به سمتش حرکت کرده، تشرف پیدا کند. دنیایی که در آن پولی که یک عمر از آن محروم بوده حرف اول و آخر را میزند. دنیایی که در آن هیچ تفاوتی بین قاچاقچیان خونهای آلوده و پزشکان بیمارستانش وجود ندارد. و علی با سرعت و مهارت عجیبش در تهیه شیشههای خون در کمترین زمان ممکن برای آقای سامری (عزت الله انتظامی) آزمونش را به بهترین شکل پشت سر میگذارد و از دنیای عادیاش قدم به دنیایی جدید میگذارد.
دو سکانس پایانی رئالیسم چرک و کثیف داریوش مهرجویی و غلامحسین ساعدی (برگرفته از داستان آشغالدونیاش)، دایره مینا (بهترین فیلم پیش از انقلاب مهرجویی) را به سمت یکی از سنگدلانهترین فرجامهای سینمای ایران سوق میدهد. گویی در صحنهی پایانی گورستان، که علی با بیتفاوتی نظارهگر تشییع جنازهی پدرش است، معصومیت خود را نیز همراه پدر به خاک میسپرد و آمادهی جولان در دنیای جدیدش میشود.
اجارهنشینها - 1365
پویان عسگری: در کمدی به شدت خندهدار اما برپایه استعارهها و گفتمان نخنمای ابتدای دهه شصت بنا شده داریوش مهرجویی، تا دلتان بخواهد صحنه بامزه و خندهدار پیدا میشود. از پس شرق (شوروی) و غرب (آمریکا) و داستان نمادین غلامحسین ساعدی – که مثلن خانهی درب و داغان ایران است – آنچه خود را مینمایاند و تماشاگر را تحت تاثیر قرار میدهد، شیوه خاص بازیگیری مهرجویی از بازیگرانش است. طریقی که اولین بار در دایره مینا - فیلم عالی و کمقدر دیدهی مهرجویی – به نمایش گذاشته شد.
تلفیقی از متد اکتینگ و بازنمایی رفتار گرم و پرشور ایرانی جماعت. عباس آقا سوپر گوشت – یکی از اوجهای بازیگری در تاریخ سینمای ایران و بهترین بازی عزتالله انتظامی – و بقیه همسایهها افتادهاند دنبال مش مهدی (فردوس کاویانی) و بقیه کارگرها تا از دلشان درآورند و راضیشان کنند خانه کلنگی در آستانه نابودی را کلنگ بزنند و از فلاکت خارجش کنند. و این چند دقیقه، یکی از بهترین مجموعه صحنههای مهرجویی در فیلمهایش است. از عطری که کارگر، ناشیانه در توالت به خودش میزند تا اینسرتی که از گوشت چرخ کرده و بقیه مخلفات میبینیم. از جوری که عباس آقا، گوشت را ورز میدهد تا سفرهای که چیده شده و کارگرها دورش نشستهاند. از آواز باعشقی که یکی از کارگرها میخواند و رقص و قر کمر اکبر عبدی با آن شکم قلمبهاش تا تکاپوی حمیده خیرآبادی برای مرتب بودن همه چیز. و در نهایت این دیالوگهای کلاسیک شده اهالی خانه: آقای قندی، آقای سعدی کبابا حاضره؟ چلو رو بکشیم؟... میگه کبابا حاضره؟ چلو رو بکشیم؟... حاضره، حاضره. کبابا نریخته که؟... میگه کبابا نریخته که؟... دکی مگه کشکه !
هامون - 1368
رضا رادبه: خانه و خدا... با حمید هامون/ خسرو شکیبایی و پیکان سفیدش تهران را بالا و پایین کردهایم. شهرک غرب، بلوار کشاورز و مغازه ی اکوچنگ، نیاوران و کتابسرا، خیام و دادگستری، ولیعصر، مدرس. عصر رسیدهایم به محلهای قدیمی در جنوب شهر. مهرجویی فیلمسازی نیست که فقط دلتنگِ حوض و هشتی باشد اما در این سرزدن به خانهی پدری مکث و درنگی تماشایی میکند. هامون برای پیدا کردن تفنگ پدربزرگ به زیرزمین میرود. خرت و پرتهای مانده از سالهای دور را بهم میریزد و آشفتگی دائم یادش می برد برای چه آمده. اینجا که در آفتاب کم جان غروب بیرنگ و غیرواقعی به سایهای میماند خانهی کودکیاش بود.
آدمها توی عکسهای آلبوم جوان ماندهاند، او را گذاشته و رفتهاند. دست به صورتشان میکشد، به نام میخواندشان و دلش برای همه تنگ میشود. گوش میکند، صدایشان هنوز از حیاط میآید. اگر دست خودش بود پر میکشید به آن زمان. دوباره بچه میشد. وقت یادگرفتن حمد و سورهی نماز حواسش پرت میشد، زیرآبی میرفت که مادربزرگ را بترساند و ناله و نفرین مادر را به جان بخرد. زیر لب گفت: دیگر به هیچ چیز ایمان ندارم. اهل فلسفه هم بود. لابد یادش آمد فیلسوفی وصیت کرد پس از مرگ در صحن کلیسایی به خاک بسپرندش که پدرش آنجا خادم بود. آنجا که تمام سالهای کودکی در آن بازی میکرد و دست خدا بالای سرش بود.
بانو - 1370
هومان فرزاد یگانه: خیلیها بانوی مهرجویی را در حد یک کپی نه چندان موفق از ویریدیانای بونوئل دانسته و ارزش آن را در کارنامهی مهرجویی تخفیف میدهند. از زاویهای دیگر اما بانو، به ویژه از لحاظ انتخاب مضمون، یک اتفاق مهم در سینمای مهرجویی محسوب میشود؛ او در این فیلم، در قامت یک روشنفکر حساس، به بیماری زمانهی خود، یعنی عوامگرایی افراطی که برآیندی طبیعی است از اتفاقات ناگزیر دههی 50 و 60، واکنش نشان میدهد و با انتخاب سوژهای جنجالی، روشنفکر همیشه چپ جهان سومی و جریان انقلابی حاکم را به یک اندازه عصبانی میکند، به طوری که فیلم، هفت سال به محاق توقیف میرود و پس از اکران نیز مورد هجوم واقع میشود. او در این فیلم، در میانهی بهترین دوران کاری خود، داستان مریم بانو را روایت میکند؛ زنی فرهیخته از طبقهای اشرافی که شوهرش او را به قصد معشوقهای جوان، ترک کرده و تنها گذاشته و او هم از سر تنهایی و با حُسن نیت و دلسوزی، کرمعلی و خانوادهاش را که در بیغولهای در همسایگی او زندگی میکنند، به حریم امن خانهی بزرگ اما غمزدهی خود راه میدهد.
در ابتدا ورود آنها گرما و شور و نشاطی به زندگی سرد و خالی مریم بانو میبخشد اما فاجعه زمانی آغاز میشود که تازهواردین - به خصوص قربانسالار ، پدر شیاد زن کرمعلی - با نمکنشناسی، خود را در جایگاه صاحبان خانه و هم شأن خانم خانه میپندارند و شروع میکنند به بیاحترامی به مریم بانو و غارت و چپاول خانهاش؛ به یاد ماندنیترین صحنه فیلم هم شبی است که قربان سالار (عزتالله انتظامی) و شریک جرمش (فتحعلی اویسی) در حال مستی و عربدهکشان، با بیشرمی محض، اسباب و اثاث گران قیمت خانه را خارج میکنند و نمایش این همه نمکنشناسی و پستی، با صحنهپردازی حیرتآور و هولناک در تاریکی شب و بازی تأثیرگذار بازیگران، مو به تن بیننده راست میکند. این سکانس، نمایشگر اوج دنائت انسانی، در لباس عوامانهی آن است.
لیلا - 1375
صوفیا نصرالهی: داریوش مهرجویی، فیلمساز محبوب عمر ما که در سالهای اخیر ناامیدمان کرده حتی در بهترین فیلمهایش هم کارگردانی شلختهای دارد. این شلخته بودن لزوما بار منفی ندارد. هامون از ماندگارترین فیلمهای نه فقط مهرجویی که سینمای ایران است ولی رگههای آن شلختگی را به خصوص در رفت و آمد بین سکانسهای رئال و کابوسهای فیلم میشود دید. لیلا تمیزترین فیلم مهرجویی از نظر کارگردانی است. حیرتانگیز است که فیلم هم اینقدر دقیق کارگردانی شده و هم اینقدر حس و حال و هوایش خوب از کار درآمده که اگر بخواهی فقط یک سکانساش را به عنوان بهترین سکانس کارنامه مهرجویی انتخاب کنی، باید کلی با خودت کلنجار بروی. دست آخر خیلی دلی انتخاب کردم: لیلا منتظر است که رضا بیاید و با این عروس آخر که به نظر میرسد از بقیه بهتر باشد از جلویش رد شود تا لیلا، عروس را ببیند. بپسندد. ماشین رد میشود و با دیدن دختر، لیلا آرام میگیرد. حتی لبهایش به یک لبخند محو کشیده میشوند. چرا؟ من که باور نمیکنم جوری که خودش میگوید به خاطر چهره آرام و پاک دختر بوده باشد.
به خاطر دیدن رضا کنار یک زن دیگر بوده. به خاطر بازی که بالاخره تمام شده. فشاری که از روی دوشاش برداشته شده. دیگر اداهای رضای عاشقپیشه رنگی ندارد که: فقط خدا کنه ازش خوشت نیاد. اگه خوشت نیاد محاله قبول کنم. لیلا قبول میکند، عروس را نه. خودش را همانطور که هست قبول میکند: یک زن نازا. رضا را آنطور که هست قبول میکند: مردی که هنوز نمیتواند با قدرت از زندگیاش دفاع کند و به خاطر عشقش جلوی بقیه بایستد. تمام شدن همه اینها یعنی رسیدن به آرامشی که خیلی وقت است از لیلا دریغ شده. لیلای پر آشوبی که قبل از دیدن این لحظه با خودش فکر میکند: مگه اعصاب آدم از فولاده؟نکنه از غصه بترکم؟خدایا... حالا خودش هم میداند که دیگر آدم قبلی نیست. قوی شده. پس از پشت آن بیلبورد بزرگ که نصف صورتش را پوشانده بود، بیرون میآید و حالا کلوزآپ چهرهاش را داریم. زن عاشقی که تازه یاد گرفته چطور با هراس از دست دادن مقابله کند و روی پایش بایستد.
درخت گلابی - 1376
وحید جلالی: تابستان گرمی است و آفتاب بعدظهر تا مغز استخوانها فرو رفته. همه در خواباند. حتی میم. قصهای پُر از توصیف، پُر از تعابیر شاعرانه و پرداختن به ذهنیت راوی. از سختترین شکلهای ادبیات برای اقتباس سینمایی. کاری که مهرجویی در درخت گلابی استادانه انجام داده. تصویر آن خواب بعدظهر دَم کردهی تابستان، طوری که در خاطر محمود مانده. آن سکوت وسوسه انگیز. محمود کنار میم دراز کشیده. در یک متریاش. صدای نفسهایش را میشوند. نگاهش به میم است.
به برگ خیسی که به کف پایش چسبیده. به دستهایش. به دهان نیمه بازش. به لبهای عرق کردهاش. به مژههای بلند و ابروهای پُرپشتاش. و به فاصلهی بینشان. انگشتهای محمود به سمت میم میروند. تصویر این تمنا. این خواستن. این تردید. این اضطراب. محمود از ترس بیدار شدن و عصبانی شدن میم از کنارش میرود. در ایوان نشسته و دستهایش در کفشهای کتانی میم است. حس غریب و مورموری رخوتآور کف دستم مینشیند و آرامآرام به تمام بدنم سرایت میکند. تمام درخت گلابی تصویر یک حسرت است. حسرت از دست دادن میم نوجوانی هر کدام از ما.
دختردایی گمشده - 1377
احسان سالم: علی، بازیگرِ فیلمی که در فیلم، شاهد ساخته شدنش هستیم، به دعوتِ عروسِ گمشدهی حالا معلق در آسمانش، از روی دکلِ نور پا کوبیده و از جسمِ خاکی پر گرفته. خسرو، کارگردانِ فیلم از آن پایین مشغول حرص و جوش خوردن است، حالا که گرفتگیِ غروبِ افتاده در چشمهای علی مانعِ گرفتنِ فیلم شده، میخواهد دستِ کم از خود خورشید در حال غروب فیلمبرداری کند.
علی اما با پرواز کنارِ عروس، فقط پیکرِ بیجانش را بالای دکل گذاشته و مشغول سیاحت در آسمانِ شبِ کیش است. مهرجویی در همان بین یک هلی شاتِ عالی هم از دکلِ نور در نورِ بعد از غروب به همراه علی که روی میلهها افتاده (در واقع از دید زوجِ پروازکنان) نشانمان میدهد. موسیقیِ الکترونیک و شادانِ این پرواز گاه گاه با پلانهایی از نوحه خوانی و سینه زدنِ خسرو و عوامل و اهالی و پایین آمدنِ تیم پزشکی از بالای دکل قطع میشود اما در انتها زن و مردِ آسمانی فیلم، در پشت بام ساختمانی فرود میآیند و به سمتِ گنبدِ شیشهای آن میدوند و همان جاست که مرد با سرخوشی دکلِ نور را از دور به زن نشان میدهد و میگوید: عه، نگاه کن میخوان نعشِ منو بیارن پایین!
دختردایی گمشده متعلق به زمانِ پایانِ گیر و گرفتهای فرمیِ مهرجویی و آغازِ ردپای وحیده محمدیفر در سینمای اوست. در جای جای فیلم، به خصوص این سکانس، اثر فلینیِ بزرگ پیداست. از فیلمی صحبت میکنیم که اسمش را از آهنگِ عالیِ سندی گرفته!
مهمان مامان - 1382
مونا باغی: جمع شدند دور آن سفرهی خوش رنگ و لعابی که به اندازهی دلِ تمامِ ساکنین خانهی قدیمی وسیع است و پر و پیمان. همان سفرهای که تا ساعاتی قبل از آنکه از زمین و آسمان برایش مرغ و ماهی ببارد، مادر از اضطراب خالی ماندنش آرام و قرار نداشت. مهمانهای مامان را نشاندهاند بالای سفره و مادر را روبرویشان، جایی که به راحتی بتواند سرکی بکشد و به رسم تمامی میزبانان از سیر شدن و رضایت کامل مهمانان اطمینان حاصل کند. مش مریمِ حساس و زودرنج کنار مادر نشسته و دلش لک زده برای روزهایی که خانهاش پر از مهمان بود و همه از دست و پنجهاش تعریف میکردند.
دانشجوی داروسازی که انگار زیاد در کت و شلوار پدرش احساس راحتی نمیکند کنجکاوانه درباره محتویات شامی و ترشی خانگی مش مریم سوال میکند. آقا یوسف و همسرش هم که بیشترین سهم را در برگزاری آبرومندانهی مهمانی مامان داشتند، بعد از آن درگیری اول فیلم حالا آرام کنار یکدیگر نشستهاند و بعید به نظر میرسد آرامش آن لحظهشان تصنعی باشد. و بهاره، بهاره دختر خانواده که حکم دست راست را برای مادر دارد، چسبیده به عروس خجالتی تا شاید این همسن و سالی باعث شود او کمی بیشتر احساس راحتی و صمیمیت کند.
مهرجویی تمام این لحظات آشنا و به شدت ملموس این سکانس را با دقت و ظرافت فراوان کنار هم قرار داده، از شور و شوق زمان کشیدن غذاها و چیدن سفره گرفته تا تعارفهای مادر و شیطنتهای تمام نشدنی امیر و شوخیها و رقص پدرِ عشق فیلم خانواده. همه و همه نشان از شناخت مهرجویی و توانایی او در به تصویر کشیدن این آیین به شکلی سرخوشانه دارد.
سنتوری - 1385
ندا میری: دریدگیِ رمیدهی آن چشمهای نشئه... عبای شکلاتیاش را جا گذاشته بود. لابد در همان بهار خوابِ من با تو خوشم، تو خوشی با دل من. عبا مال همان روزها بود. مال روزهای خوشخوشانه درویشوار دوتایی. توی آن چادر سفیدِ لبِ آب. مال روزهای شوهر شوهر کردن هانیه. مال آن نگاه خمار علی از پایین پلههای بهارخواب به خرام کفتر جلد هزار رنگش. مال روزهایی که غصه گم میشد در دستهایِ همدست آن دو.
پسر جان گرفته کمی. آب رفته زیر پوستش. چشمهایش مهربانتر شدهاند و پوست صورتش روشنتر، شفافتر، صافتر. خوشگلتر شده. مسیحوار و پاکیزه خزیده توی یک تنپوش پشمینِ مشکی که در اینهمه زمستان، شاید پناه شود برودتِ خالیِ مرهمِ از دست رفتهاش را. اهالی خانه، پناهگیر و پناهنده، سراپا سپید و آبیپوش دل دادهاند به آوازِ مرد که دستها را به روی سنتور میرقصاند و میخواند و گم میشود از آنجا و آنها. قرار یافتهی بیقرار چشم بسته بر همه چیزِ حی آن مجلسِ رنگیِ پر چراغ. انگار واگویه کند خودش را با خودش در فراخوانِ مخاطب غایب با تو ام که داری به گریهم میخندی... کاش میشد بیای و به من دل ببندی.
در آن دقیقهی حسرت به کامِ جهان (که به مدد بازیِ درخشانِ بهرام رادان مکث کوتاه یک پلک زدن، قدِ همه دنیا طول میکشد) علی چشم باز میکند و پیدا میشود آرزوی امروز و همهروزش. در وهمی آراسته به ردایی ارغوانی و زرین. دختر بوسه میزند خواب و خیالاتِ علی را و علی در نشئهترین حالِ همیشهاش آن بوسهی از راه دور را سر تکان میدهد و شبیخون حجم او را پیشبینی نکرده باشد انگار، چشم میبرد از هانیه به سنتورش... پلک بزند علی، کار تمام است... و هانیه نیست. هانیه نیست و نگاهِ علی به درازای یک عمر بر آن صندلی خالی کش میآید و ما قورت میدهیم بغضِ شوم کابوس تنهایی مهر شده بر پیشانینوشتِ آن مرد را که میخواند... عزیزم... کار دل نباشی تمومه... عزیزم... تیتراژ که میآید هنوز صدای چاووشی جاری است و آن عزیزمِ خالی و تک و تنهای پایانی تیر خلاص است بر گرفتگی گس حنجره ما... و در این سکوت کسی نیست که بگوید خیانته... این جای خالی.. همه جاهای خالی.
طهران: روزهای آشنایی - 1387
ندا میری: بیتو دنیا دلمو سوزونده... تمام روز تهران را چرخیدند. انگار مرور کنند عمرِ گذشته را در شهری که شبیهترین است به زندگی. یک مجموعه تراشیده/ نتراشیده از زیبایی و زشتی. بیپروایی و وحشت. سفری کوتاه که یادآور شود توامانی حیرتانگیز حظ و رنجِ زیستِ همه این آخر خطیها را. و حالا به خانه بازگشتهاند. به خانه گروهی روزهای آخر. نمای حیاط از پشت پنجره و کرکرههای نیمباز در واقع منظر یکی از زنهاست که آمدن دخترش را انتظار میکشد. وقتی داد میزند آمد، چشم ما هم به پر شدن آن قاب خالی، روشن میشود. از جا میپرد و با او همه از جا میپرند و شعفِ زن را یکصدا میشوند. کمکم کنید! دستش را میگیرند و بلندش میکنند و میبرند دم در.
دختر به آغوش مادر که میرسد یکی از پیرمردهای خانه میگوید آقا صبا! بیتو دنیا دلمو سوزونده... جوان مینشیند پشت پیانو و... بیتو دنیا دلمو سوزونده... بوی عطرت هیچکجا نمونده... بیتو بیمن یعنی جدایی... بگو کجاست روزای آشنایی... و بیتویی لااقل برای چندی، در حضور یکتا و موحدِ آن جمع، گم میشود از مختصات جهان. در آن دقایق پرشکوه همصدا کف زدن، دستها بر شانههای دیگری کوبیده میشوند و دخترکان و پسرهای کوچکتر، میداندار رقصی میانه میدان. دختری قطره اشک از صورت مادر به انگشت مهر میزداید و زنی زیر چشمیبه همسرش نگاه میکند و بغضش را به حرمت این آنِ مبارکِ حظ، قورت میدهد. پیر و جوان و کودک با هم، کنار هم شادی را هلهله میکنند. عصاره سینمای ناب و تغزلی مهرجویی بر ما جاری میشود و معلم شنگول، حجت را بر ما تمام میکند.