نیمروز خیابانگردی با بیمار مبتلا به ایدز...

10 آذر (اول دسامبر) به یاد قربانیان ایدز، کمک و آموزش به جمعیتی که هنوز گرفتار بیماری نشدهاند و درمان مبتلایان، روز جهانی ایدز نامگذاری شده است. علت شیوع بیماری در اغلب کشورها با افت و خیزی نه چندان متفاوت، شبیه یکدیگر است.
در جایی در شرق دنیا، اعتیاد تزریقی علت است و در جایی در غرب دنیا، روابط جنسی نامحدود و پرخطر. ایران در دهههای 60 و 70 به عنوان کشوری شناخته میشد که گرفتار ایدز به دلیل شیوع اعتیاد تزریقی است. فقط 10 سال، زمان برد تا سیمای ابتلا در کشور و مسیر انتقال ویروس به سمت روابط جنسی محافظت نشده تغییر جهت دهد. از آن پس تا امروز گزارشهای رسمی سالانه نگران کننده است از این بابت که با وجود موثر بودن تلاش دولت برای کاهش و کنترل انتقال ایدز از طریق اعتیاد تزریقی و در حالی که از مقایسه گزارشهای سالانه میتوان به کاهش معنادار انتقال بیماری از طریق تزریق مشترک رسید، اما تعداد مبتلایان به دلیل رابطه جنسی محافظت نشده، نه کند و بطئی، که تصاعدی و پرشتاب رو به افزایش است.
اولین هشدار را وزیر بهداشت دولت دهم داد در پایان تابستان 1389 و آخرین هشدار را وزیر بهداشت دولت یازدهم داد در پایان تابستان 1393 درباره صعود بی مرز انتقال ایدز از طریق روابط جنسی محافظت نشده. و تا پایان سال 90، 66 درصد مبتلایان شناسایی شده در همان سال، از طریق اعتیاد تزریقی و 21 درصد از طریق رابطه جنسی مبتلا شدند. تا پایان سال 91، 1/ 52 درصد از مبتلایان شناسایی شده در همان سال، از طریق اعتیاد تزریقی و 6/ 33 درصد از طریق رابطه جنسی مبتلا شدند. تا پایان سال 92، 5/45 درصد از مبتلایان شناسایی شده در همان سال، از طریق اعتیاد تزریقی و 8 /36 درصد از طریق رابطه جنسی مبتلا شدند.... و این داستان ادامه دارد و جز با اراده فردی و ترویج فرهنگ مراقبت از خود حتی در پرخطرترین روابط، نمیتوانیم نقطه پایانی بر آن بگذاریم. اما پشت پرده بیماری، حکایت دیگری در حال روایت است. مبتلایان، من، تو، او، ما، شما، ایشان، هیچ یک امروز نمیدانیم که بغل دستی ما بیمار است یا نیست.
شاید همین ابهام بهترین دلیل بود که یک نیم روز با یک بیمار ایدز در خیابانهای شهر همراه شوم بدون آنکه از کلامش، گردش نگاهش، راه رفتن و غذا خوردن و نفس کشیدن و نشستنش، گرایی از بیماری هویدا شود. با اینکه ترسهای خودش را داشت. محافظه کارانه و پر احتیاط، مرا از ورود به هر دایرهیی که حریم روحش را خطاب قرار میداد دور نگه میداشت یا میخواست که این دوایر پرتعداد و درهم آمیخته رد پایی در گزارش نداشته باشد. به احترام انسانیتش که قطعا، بیماری هم نتوانسته تغییر و خدشهیی در آن ایجاد کند، نامی مستعار انتخاب شده و البته، او مردی است مانند همه آنها که دیروز و امروز و فردا در خیابان و کوچه و گذر میبینیم و از کنار هم میگذریم....
«روزی که برای گرفتن جواب آزمایش رفتم، وقتی اسمم را به مسوول درمانگاه گفتم، گفت آقا چرا انقدر دیر؟ فهمیدم... گفتم هیچ چیزی نگو. هیچ چیزی نگو. عقب عقب رفتم و نشستم. آزمایشگاه را روی سرم کوبیده بودند. تنها تعبیرم همین است... فقط گریه میکردم. تا یک سال اول به این فکر بودم که میمیرم. ولی بعد از آشنا شدن با یک پزشک و یک روانشناس، بعد از یک سال، فهمیدم که مردن در کار نیست. زندگی ادامه دارد و فقط مسیر زندگی ات تغییر میکند. اولویتهایت تغییر میکند»
خواب دیده بود که ایدز دارد. عصر سرد پنجشنبه، در پارکی دور و خلوت در جنوب شرقی تهران با مردی قرار دارم که خوابش تعبیر شده و پنج سال است که با ایدز زندگی میکند.
کمی از 6 عصر گذشته که ساسان میرسد.
«خواب دیده بودم که رفتم آزمایش دادم و نتیجه مثبت بوده.»
33 ساله است. قامتی کوتاه دارد و عمق نگاهش پر از اضطراب و تنهایی است. مثل همه مردهاست. مثل همه آدمها. آنقدر شبیه و بدون تفاوت که اگر فردا یا ماه بعد از کنار هم رد بشویم نمیشناسمش. ایدز، مهری بر پیشانیاش نچسبانده. تفاوتهای هورمونی و ژنتیکیاش هم در ظاهرش هیچ نشانهیی نگذاشته. حتی از مردهای دیگر بداخلاقتر و عبوستر است. 12سال قبل ، وقتی مراجعات بیشمارش به روانپزشک او را به این نتیجه قطعی رساند که با بقیه مردها فرق دارد دست زد به انتقام. انتقام گرفتن از خودش.
«در بخشی از شهرداری مشغول کار بودم که کارمان جمع کردن معتادان پرخطر بود. سه بار، عمدا، شرایطی ایجاد کردم که سرنگ آلوده به دستم فرو برود. دو بار خودکشی کردم.»
پیاده روهای آب گرفته را زیر پا میگذاریم. فراری از باران به ایستگاه مترو پناه میبریم و ساسان، در همهمه آمد و رفت قطارها، روی صندلیهای ایستگاه مترو، بی تفاوت به کنجکاوی نگاه آدمها، خودش را بیرون میریزد. دو ماه قبل، شریک عاطفیاش در یک مهمانی به او خیانت کرده و ساسان که برای اولین بار در عمرش عاشق شده و به شریکش ابراز عشق کرده، سرگشته از خیانتی که شاهد بی واسطهاش بوده، بیمار بودن را فراموش کرده و لابلای هر جمله، گریزی به آن شب مهمانی میزند و یادش میآید که به فوت وقتی، بعد از خوابی کوتاه، چشم هایش شاهد خیانت شریکش بوده. حالا همین چشمها، همین نگاه سرگردان است که به بعضی مسافران مرد مترو که قد و قامتی برازنده دارند خیره میماند.
«روزهای اول، بعد از آنکه نتیجه آزمایش را گرفتم، به خودم نهیب میزدم که سعی کن با این ویروس رفیق شوی. دوست شوی. این ویروس هست. پس تلاش کن یاد بگیری که چطور با آن زندگی کنی.»
از خانواده پرجمعیت ساسان، فقط پدر از بیماریاش خبر دارد. پدری در آستانه کهنسالی که وقتی شنید، نگاهی به دور دستها، آنجایی که ساسان به آن راهی نداشت انداخت و گفت: «مطمئنم که تو خطایی نکردی.»
ساسان در این پنج سال هیچوقت نفهمیده که پدر در خلوت خود چطور بیماری فرزند را برای خود حل و هضم کرده و چقدر به همان استواری بوده که به هنگام شنیدن خبر نه گوشه لبش لرزیده و نه نگاهش دلواپسی به دل ساسان انداخته...
بین جملهها گاهی سکوت میکند، گاهی اشک توی چشمهایش میدود، گاهی چانهاش به لرز میافتد و دوباره به یاد میآورد که ایدز، تلنگری بود به اعماق روحش. ایدز، باعث شد ساسان، خودش را بشناسد.
«ایدز کمکم کرد که... قدرت پیدا کردم که... یاد گرفتم چطور انرژیام را تخلیه کنم. باور میکنی که من بعد از ایدز دعوا کردن و لذتش را یاد گرفتم و شناختم؟ قبل از آن وقتی دعوا میشد، وقتی اطرافم شلوغ میشد، نمیدانستم، بلد نبودم که در این موقعیت، باید زبل باشی. حالتت را عوض کنی. ریتمت را عوض کنی. لازم است دروغ بگویی. باید کاری انجام بدهی. باور میکنی؟ قبل از ایدز نمیدانستم باید این کارها را بکنم. تا این حد از نظر شخصیتی عقب بودم...»
ساسان در این پنج سال و به واسطه آمد و رفت به باشگاه یاران مثبت و درمانگاه ایدز تغییر چهره بیماری را به چشم دیده.
«پنج سال قبل همه آنهایی که میآمدند باشگاه و درمانگاه، معتادان خیابان خواب و فقیر بودند. امروز همه آنهایی که میآیند آدمهای با اعتبار و تحصیلکرده هستند. همه هم از طریق رابطه جنسی مبتلا شدهاند.»
ساسان میگوید که از طریق سرنگ آلوده مبتلا شده. یقینش به این است که سرنگهای آلودهیی که در هنگام جمع آوری معتادان پرخطر در منطقه شوش به دستش فرو رفته او را مبتلا کرده. با وجود آنکه تا پیش از آزمایش، هیچوقت از وسایل پیشگیری استفاده نکرده اما اطمینان دارد که همان سه باری که عمدا شرایطی ایجاد کرد که سرنگ آلوده به دستش فرو برود باعث ابتلایش شده است. اما بقیه آدمهای جامعه این را نمیدانند. نمیفهمند. نمیخواهند درک کنند که بیماری ساسان یک اتفاق شخصی است و هیچ کس اجازه ندارد ساسان را به خاطر ایدز و حتی نامتعادل بودن کارکرد هورمونهایش محکوم و قضاوت کند. اما در این پنج سال همه به خودشان اجازه دادند که ساسان را زیر تیغ قضاوت ببرند. مثل آن مسوول درمانگاه عربها در چهارراه گلوبندک که وقتی ساسان، مثبت بودنش را اعلام کرد، حاضر نشد از او خون بگیرد و یکی دیگر از همکارانش برای خونگیری از ساسان آمد.
بخشنامهیی برای زندگی
اولین نشانههای شیب افزایش بیماری به دلیل روابط جنسی پر خطر، اوایل دهه 80 ظاهر شد. چندی بعد از آنکه رییس وقت قوه قضاییه با یک بخشنامه، ممنوعیت و تابوی توزیع سرنگ یکبار مصرف و وسایل پیشگیری در جمع معتادان کارتن خواب را شکست و نخستین مراکز گذری کاهش آسیب اعتیاد در محلات حاشیهیی و فقیر نشین شهرهایی همچون تهران و کرمانشاه راه افتاد که فعالان این مراکز، معتادان بهبود یافته و مبتلا به ایدز بودند که با استقبال از تغییر نگاه دستگاه قضایی به اعتیاد که آن زمان و به دلیل الگوی مصرف رایج، در تزریق و سرنگ مشترک تعریف و تلخیص میشد، داوطلبانه برای جمع آوری (برچیدن) فرش پهناور سرنگهای آلوده رها شده در اماکن عمومی و حاشیه خیابانها و پارکها اعلام آمادگی کرده بودند.
توزیع سرنگ یکبار مصرف رایگان، همدردی با کارتن خوابهای تزریقی از طریق مداوای زخمهای باز و هولناکشان، ایجاد مراکزی که علاوه بر یک وعده غذای گرم، آگاهسازی معتادان از عواقب تزریق مشترک و ترغیب به رها شدن از اعتیاد و حمایتهای مادی جسته گریختهیی را به کارتن خوابهای رانده شده از اجتماع هدیه میداد آنقدر مفید بود که فقط بعد از گذشت شش ماه، دستگاههای متولی متوجه شدند که یک یا دومرکز در هر استان برای کاستن از بار اعتیاد تزریقی کافی نیست و این تصویر باید در تمام شهرها قابل رویت شود.
به موازات اقدام دولت و انجمنهای غیر دولتی برای کسب مجوز ایجاد مراکز گذری کاهش آسیب اعتیاد در سطح شهرها، تلاش جدی و زیر پوستی مافیای مواد مخدر برای تغییر الگوی مصرف و زمینه سازی ورود محرکها و جایگزینی با مخدرها نشانههای کمرنگی به جا میگذاشت. متخصصان ایدز اولین هشدارها را از فروپاشی دیواره نازک ترس از روابط جنسی محافظت نشده در مراجعان جوان خود دریافت کرده بودند در حالی که انتهای جاده نگرانیشان در مه غلیظی از بی اطلاعی و ناآگاهی نسل جوان جسور پنهان مانده بود. آمار سه ماهه ایدز و گزارش رسمی وزارت بهداشت خبر میداد که بخشنامه رییس وقت قوه قضاییه نتیجهیی مترادف با موفقیت در کاهش تزریقهای پرخطر در معتادان خیابان خواب داشته و مشاهدات مددکاران مراکز گذری کاهش آسیب اعتیاد تایید میکرد که معتادان که در این برهه از زمان، طعم زندگی را جور دیگری شناختهاند، حتی به قیمت اینکه هزینه سرنگ خود را گدایی کنند، حاضر به استفاده از سرنگ مشترک نیستند. اما همین معتادان که با الفبای بهداشت فردی دمخور نبودند و محیط پیرامونشان هم مجالی برای درک اهمیت بهداشت فراهم نمیکرد و شرکای عاطفیشان هم آیینه عادات آنها بودند، میلی به استفاده از وسایل پیشگیری نداشتند.
وسایل پیشگیری توزیع شده توسط امدادرسانان سیار وابسته به همین مراکز گذری بین معتادان کارتنخواب، یا بیاستفاده میماند و راهی اولین سطل زباله میشد یا با پول و به ازای هزینه یک پرس نشئگی معاوضه میشد. نمونه این رفتار و بی رغبتی به استفاده از وسایل پیشگیری در روابط جنسی، در جملات مراجعان مطبهای خصوصی متخصصان عفونی و مردان و زنانی که با قدمهای شتابزده، از درگاه خودحذفی محرمانه پایگاههای انتقال خون رد میشدند تا تردید درباره آینده زندگی شان به دلیل رابطه پرخطری که داشتهاند را نقطه پایانی بگذارند هم انعکاس داشت. از سالهای پایانی دهه 80، تعداد مراجعانی که نمونه خونشان از بابت آلودگی به ویروس اچای وی مثبت بود و در پرونده شان و در مقابل سوال درباره ارتباط جنسی پرخطر علامت مثبت خورده بود رو به افزایش گذاشت. گزارشهای سه ماهه نگران کننده شده بود. یک مبتلا و دو مبتلا و سه مبتلا به دلیل رابطه محافظت نشده، در فاصله زمانی کوتاهی رسید به 5 مبتلا و 10 مبتلا و... اصطلاح موج سوم ایدز و انتقال از طریق روابط جنسی پرخطر متولد شد.
زندگی با رویای مرگ
تیر 1389 رنگ زندگی ساسان یک جور دیگر شد. با طیفهایی دیگر. از سبز دریایی سقوط کرد به خاکستری آسمان ابری.
«روزی که برای گرفتن جواب آزمایش رفتم، وقتی اسمم را به مسوول درمانگاه گفتم، گفت آقا چرا انقدر دیر؟ فهمیدم... گفتم هیچ چیزی نگو. هیچ چیزی نگو. عقب عقب رفتم و نشستم. آزمایشگاه را روی سرم کوبیده بودند. تنها تعبیرم همین است. شاید فقط یک بیمار مثبت این حس را درک کند که وقتی نتیجه آزمایشت، وقتی مثبت بودنت را به تو اعلام میکنند، آن لحظه اول چه حسی داری. دنیا برایت چطور میشود. منشی گفت برو بیمارستان. رفتم. گریه... گریه... گریه... فقط گریه میکردم. آنقدر به مبتلا شدنم مطمئن بودم که حتی آزمایش دوم را هم ندادم. 45 روز روزه گرفتم که خوب شوم. تا یک سال اول به این فکر بودم که میمیرم. ولی بعد از آشنا شدن با یک پزشک و یک روانشناس، بعد از یک سال، فهمیدم که مردن در کار نیست. زندگی ادامه دارد و فقط مسیر زندگی ات تغییر میکند. اولویتهایت تغییر میکند. یاد گرفتم که از یک اتفاق، هرچقدر بد و آسیبرسان، چطور باید استفاده کنی. فهمیدم باید بلد باشی که چکار کنی و چطور رفتار کنی و این بلد شدن در وجود خودت است. ولی باید بگردی و پیدایش کنی... ولی میدانی؟ ما میرویم دنبال ایدز. ایدز دنبال ما نمیآید. ما رابطه پر خطر برقرار میکنیم. ما معتاد میشویم و تزریق میکنیم. ما سرنگ آلوده را عمدا به دستمان فرو میبریم. اما باور میکنی که تا امروز نتوانستم از خدا بپرسم که چرا من؟»
درد عدد دارد. رنگ دارد. برای ساسان عدد و رنگ دارد. دردی که با اعلام ابتلای ساسان به ایدز، دعوت نشده وارد شد و تمام وزنش را در یک لحظه انداخت روی شانههای ساسان. ساسان تیرماه 1389 معنی درد را فهمید. وزنش را حس کرد. عددش را شناخت. رنگش را دید. عدد درد برای ساسان، آن موقع که از بیماریاش مطلع شد، همان لحظه اول، در همان کسری از ثانیه، از 10، 9 و 75 بود. با رنگی نزدیک به سیاه...
« راه به جایی نداری. سرگشته شدهای. فقط میخواهی نباشی. فقط میخواهی بشنوی که اشتباه شده. چنگ زدن است یک جوری. درمان دارد؟ میمیری؟ زنده میمانی؟ خانواده ات چه میشود؟.... من خیلی سخت گریه میکنم. خیلی سخت. اما آنروز، توی درمانگاه، جلوی آن زن گریه میکردم. زار میزدم. او هم با بیتفاوتی نگاه میکرد و سوالهایی میپرسید که اصلا آن لحظه آدم نمیداند کدام را راست میگوید و کدام را دروغ...»
کد ساسان ..,60 است. هر فردی که نمونه آزمایش خونش مثبت میشود و به درمانگاه مبتلایان مراجعه میکند، همان ابتدا یک کد چهار رقمی میگیرد و تا پایان عمر با همان کد شناخته میشود. اسمها آنقدر هویت ندارد که این کد و این عدد چهار رقمی میشود برگ حدس و تاییدهای دور و نزدیک درباره آینده و دوام و کیفیت زندگی مرد یا زن مراجعه کننده مبتلا... ساسان باید از ماه آینده داروهای ایدز را شروع کند. داروهایی که دو ماه قبل و به مدت یک ماه مصرف کرد و آنچنان دچار توهم شد که بعضی شبها خواب حمله نیروهای داعش را میدید و در خواب و رختخوابش ادرار میکرد به تصور آنکه در دستشویی نشسته است.
ساسان یکی از قربانیان برهم ریختن تعادل و نظم هورمونی و ژنتیکی است. پس از 21 سالگی، کوتاهمدتی بعد از طلاق همسرش و بعد از مواجهه با مشکلات فراوان روحی با واقعیت بیماری خود مواجه شده است. بیماری که قابل درمان نیست و حتی بیشتر از ابتلای او به ایدز روحش را زخمی کرده است.
«هفت سال از زندگی عقب افتادم. پیر شدم. ویران شدم. خدا را به کتابش قسم میدادم که من را شفا بدهد. رفتم کربلا. جلوی ضریح امام حسین زانو زده بودم و التماس میکردم که یا زنده برنگردم یا شفا پیدا کنم... ماهها بعد رفتم پیش یک روحانی. باور میکنی که خدا در زندگی من خیلی هست؟ وقتی از مشکلم با آن روحانی گفتم فقط من را نگاه کرد و با آرامش، بدون اینکه نکوهش و نفرتی در کلام و نگاهش باشد گفت میتوانی به خدا بگویی چرا؟ تو چیزی هستی که خدا آفریده. پس برو و زندگی کن.»
ایدز آدمها را تبدیل به بازیگر میکند. بازیگرانی که درباره نقش خودشان خیلی خواندهاند و میدانند. بازیگرانی که میتوانند هر نقشی بازی کنند غیر از بیمار مبتلا به ایدز. میتوانند ناجی و والد و نجاتغریق باشند حتی در همان آنی که نفسشان برای ادامه حیات یاری نمیکند.
«چهار ماه بعد از اینکه جواب آزمایشم را گرفته بودم، روانشناس درمانگاه تماس گرفت. رفتم درمانگاه. پسری نشسته بود و زار میزد. روز اول خودم را دیدم. مهم نبود که چطور مبتلا شده بود. ما دوست نداریم برای کسی تعریف کنیم که چطور و چرا. زن خیابانی میآید درمانگاه و میدانیم که از طریق حرفهاش مبتلا شده اما نمیپرسیم و وقتی میگوید تیغ آرایشگاه آلوده بوده ما هم قبول میکنیم. همانطوری که انتظار داریم و دوست داریم دیگران هم از ما قبول کنند. من بعد از تمام این سالها یاد گرفتم که فقط وظیفه دارم کمک کنم. یاد گرفتم که من و همه آنهایی که مبتلا به ایدز شدند، این وسط هستیم و دور هر کداممان دایره، دایره، دایره است. هر فردی اجازه دارد در یکی از این دایرهها وارد شود. اما دایره آخر، فقط خودت هستی و خدا...»
زندگی در انزوای بیخبری
نزدیک نیمه شب است. باران بند آمده و تهران برای خواب آماده میشود. ساسان مرا به جمع دوستانش دعوت میکند. دوستان ساسان، دو به دو و در جمعهای چهار و پنج نفره در گذرهای پارک قدم میزنند. پنجشنبهها موعد قرارشان است. بیایند که شاید به مدد یک نگاه یا اشاره، برای چند ماهی یا حتی چند ساعتی از تنهایی رها شوند. تنهایی عمیق و مفرطی که گریبانشان را گرفته و در هیچ جمعی از همجنسانشان، جز آنها که مثل خودشان هستند، دوستی ندارند. منزوی و آویخته به روابط سست و بیدوام، با آگاهی ناچیز درباره ایدز و روشهای ابتلا و خطری که از بابت روابط پر خطر بدون استفاده از وسایل پیشگیری تهدیدشان میکند .