صراط المستقیم: رسیدن به نقطه خاموشی
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ - حمد 6
ما را به راه راست هدایت فرما
و اما موضوع فراتر از این فرمهاست.
هر بحثی یک نردبان و مراتبی دارد:
پائین ترین سطح مفهوم آن این است که ما را به راه راست هدایت فرما.
و یک پله بالاتر این است که راه راست کوتاهترین راه است؛
یعنی ما را از سرگردانی نجات بده.
اما در ظاهر راه مستقیم در کلاف سر درگمی قرار گرفته است.
هر چه جلوتر برویم این راه کوتاهتر می شود تا به یک نقطه می رسد.
هدف از صراط المستقیم طی این مراتب است تا به نقطه خاموشی برسیم.
ایستگاه خدا
قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟
کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .
مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری ...
بــیــا تــا قـدر یـک دیـگـر بـدانـیـم
کـه تـا نـاگـه ز یـک دیـگـر نـمـانـیم
چـو مـؤمـن آیـنـه مـؤمـن یـقـیـن شد
چـــرا بـــا آیـــنـــه مــا روگــرانــیــم
کـریـمـان جان فدای دوست کردند
... سـگـی بـگـذار مـا هـم مـردمـانـیم
فــســون قــل اعـوذ و قـل هـو الـلـه
چـرا در عـشـق هـمـدیـگـر نـخوانیم
غــرضهــا تــیــره دارد دوســتـی را
غــرضهــا را چــرا از دل نــرانـیـم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چـرا مـرده پـرسـت و خـصم جانیم
چـو بـعـد از مرگ خواهی آشتی کرد
هـمـه عـمـر از غـمـت در امـتـحانیم
کــنــون پــنــدار مــردم آشـتـی کـن
کـه در تـسـلـیـم ما چون مردگانیم
چـو بـر گـورم بـخـواهی بوسه دادن
رخـم را بـوسـه ده کـاکـنون همانیم
خــمـش کـن مـرده وار ای دل ازیـرا
بـه هـسـتـی مـتـهـم مـا زیـن زبـانـیم
.
.
.
حضرت مولانا
آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...
در ایران قدیم، سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یک روز اضافه کنند و آن سال را سال کبیسه بنامند (حتما خوانندگان می دانند که تقویم فعلی که بنام تقویم جلالی نامیده می شود حاصل زحمات خیام و سایر دانشمندان قرن پنجم هجری است) هر 120 سال، یک ماه را جشن می گرفتند و در کل ایران، این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یک بار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند (و بعضی ها هم اصلا این جشن را نمی دیدند) به همین دلیل، دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی، و این، به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند.
سردبیر میپرسد: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکن است"؟
شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد میآورد و میگوید: "بعد از ازدواج برای ...ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم مخوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولت هست".
بعد یک مدت، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:"این بار دومت هست".
و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم با آرامش تفنگش را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟"
همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: "این بار اولت هست".
اصل قورباغه ای
اگر یک قورباغه ی تیزهوش و شاد را داخل یک ظرف آب جوش بیندازید، قورباغه چه کار می کند؟
بیرون می پرد! در واقع قورباغه بی درنگ به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست و باید برود!!!
حالا اگر همین قورباغه را داخل یک ظرف آب سرد بیندازید و بعد ظرف را روی اجاق بگذارید و به تدریج به آن حرارت بدهید، قورباغه چه کار می کند؟
استراحت می کند ... چند دقیقه ی بعد به خودش می گوید: " ظاهراً آب گرم شده" و تا چشم به هم بزنید، یک قورباغه ی آب پز آماده است!!!
زندگی به تدریج اتفاق می افتد. ما هم می توانیم مانند قورباغه ی داستان مان، کوتاهی کنیم و وقت را از دست بدهیم و ناگهان ببینیم کار از کار گذشته است....
مادرم میگفت تا مادر نشوی حس آنرا ندانی عزیزم
و چه کودکانه پرسیدم من : که چرا بهشت زیر پای توست
یاد دارم که چقدر او خندید
سپس او گفت: بهشت هدیه ای بود از خدا بر من
وقتی تو را در دل داشتم بهشت در دستانم بود و تو در جانم و روزی که تو چشم به این دنیا گشودی
... بهشت را با تمام بزرگی بر زمین نهادم و تو را عاشقانه در آغوش کشیدم عزیزم
آری، برای همین است که میگویند
بهشت زیر پای مادران است
گفته اند: بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید »! بودا به کدخدا گفت: «یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد: «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند...
به بهانه ی فرخنده زاد روز حضرت مسیح ??
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
باران گرفت.
مادرم گفت: چه بارانی میآید.
پدرم گفت: بهار است.
و ما نمیدانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.
پیامبر، کنارشان زد.
خورشید را نشانمان داد...
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
لباسهای ما خاکی بود.
او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.
لباس ما از جنس ابریشم و نور شد
و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.
پیامبر، کنارشان زد.
خورشید را نشانمان داد
و تکهای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد
و ناگهان هزار گنجشک عاشق
از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند
و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند.
و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.
پیامبر کلیدی برایمان آورد.
اما نام او را که بردیم،
قفلها بیرخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت: کاش میدانستی هر روز پیامبری از کنار خانهتان میگذرد
و کاش میدانستی بهشت همان قلب توست.
مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی
بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
... ...
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.