سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

فروردین : یا روز میمیرید یا شب.

خب روزو با انرژى و اعتماد به نفس کامل شروع میکنیم
اینو گذاشتم که همه اعتماد به نفس بگیرن...
بعله...
فال روزانه
.
.
.
فروردین : یا روز میمیرید یا شب.

اردیبهشت : نه تنها قادر به پرداخت اجاره خانه خود نمی شوید بلکه از صاحبخانه خود پول دستی هم می گیرید.

خرداد : کارت تلفن تقلبی نصیبتان میشود.

تیر : به دلیل سوراخ بودن جیبتان ??? تومان از دست میدهید.

مرداد : دچار یک خود درگیری عجیب می شوید.

شهریور : کلید های خانه را گم می کنید.

مهر : به یک مسافرت خارجی می روید البته در خواب.

آبان : چک هایتان برگشت می خورد البته در بیداری.

آذر : لامپ تصویر تلویزیونتان می سوزد.

دی : در حالی که سوار اتوبوس هستید یکی از هم کلاسیهای خود را سوار بر ماکسیما می بینید.

بهمن : همه دنیا روز تولدت را فراموش می کنند.

اسفند : خودکارتان به پیراهنتان جوهر پس می دهد تا بیش تر از همیشه تابلو شوید.

بوی گندُم .....

بوی گندُم .....
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

اهل طاعونی این قبیله مشرقیم
تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاوله تنپوش تو از پوست پلنگ

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

توبه فکر جنگل آهن وآسمون خراش
من به فکر یه اتاق اندازه تو واسه خواب
تن من خاک منه ساقهء گندم تن تو
تن ما تشنه ترین تشنهء یک قطره آب

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا
شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا
تن تو مثل تبر تن من ریشهء سخت
طپش عکس یه قلب مونده اما رو درخت

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هر کی که هست هرکی که نیست داد میزنم

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال من
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال من

فریادی در گوش .. مسئولین:

فریادی در گوش... مسئولین:
آمار وجود آ‌زبست در هوای تهران تکان دهنده است
_______________________________________
به رغم ادعاهای مطرح شده مبنی بر توقف تولید و استفاده از آزبست در کشور، آزمایش اخیر شرکت کنترل کیفیت هوای تهران نشان دهنده آمار تکان دهنده‌ای از وجود این ماده خطرناک در لنت‌های ترمز مورد استفاده است.

به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از روابط عمومی معاونت حمل و نقل و ترافیک شهرداری تهران، یوسف رشیدی، مدیر عامل شرکت کنترل کیفیت هوای تهران در این ارتباط اعلام کرد: به منظور تعیین میزان آزبست مصرفی در لنت های ترمز موجود در بازار، این شرکت با همکاری دانشکده بهداشت دانشگاه تهران در 2 ماه اخیر انواع لنت های ترمز را مورد آزمایش قرار داد.

رشیدی افزود: در این آزمایش میزان آزبست 11 نوع لنت ترمز شامل 6 نوع لنت داخلی و 5 نوع لنت خارجی مورد ارزیابی قرار گرفته که نتایج همه آزمایش‌ها مثبت بوده است.

وی با تأکید بر اینکه تمام لنت‌های مورد آزمایش 5 تا 30 درصد دارای آزبست هستند، گفت: متاسفانه باید اعلام کنیم خودروها با هر بار ترمز کردن مقدار زیادی از این ماده سمی را وارد حلق شهروندان کرده و سلامتی آنها را با خطر جدی مواجه می‌کنند.

مردم به خاطر منافع عده‌ای خاص در معرض خطرند

از سوی دیگر وحید نوروزی، مشاور معاون شهردار تهران در امور محیط زیست نیز عنوان کرد: در حالی به خاطر منافع عده‌ای خاص، مردم تهران در معرض خطر آزبست قرار دارند که در بسیاری از کشورهای دنیا استفاده از این ماده کشنده را به نزدیک صفر کاهش داده‌اند.

وحید نوروزی با اشاره به اینکه محصولات سیمانی مانند لوله و ورق منبع اصلی آزبست محسوب می شوند، اظهار کرد: علاوه بر این، لنت های ترمز و کلاچ از دیگر منابع تولید آزبست هستند که زیان های وحشتناکی بر سلامت شهروندان بر جای می گذارند.

وی با بیان اینکه میزان آزبستی که برای آمریکا و اروپا ارائه شده 5 صد هزارم فیبر بر میلی لیتر است، تصریح کرد: در تهران این میزان به طور متوسط 3 هزارم فیبر بر میلی لیتر است و به عبارتی آزبست هوای تهران 60 برابر شهرهای آمریکا و اروپاست.
راه مقابله با آزبست حذف کامل آن است

نوروزی بهترین راه مقابله با خطر آزبست را حذف کامل این ماده سمی دانست و اضافه کرد: در حالی که 4 سال از مهلت قانونی حذف تولید محصولات حاوی آزبست می گذرد، شهروندان همچنان مجبورند تا الیاف سرطانزای آزبست را استشمام کنند.

وی با استناد به مصوبه شورای عالی محیط زیست که در آن حذف تدریجی تمام محصولاتی که در تولید آنها آزبست استفاده می شده تا سال 86 مورد تاکید قرار گرفته، افزود: به رغم گذشت 4 سال از این مهلت، هنوز از این ماده خطرناک استفاده می‌شود.

نوروزی گفت: متاسفانه حرمت مصوبات قانونی حتی از سوی تصویب کنندگان این مصوبات هم شکسته می‌شود و انتظار می‌رود رسانه‌ها این موضوع را به عنوان یکی از مهم‌ترین مطالبات شهروندان به عنوان مخاطبان خود در اولویت قرار دهند.

رانندگان و ماموران پلیس بیشتر در معرض خطرند

از سوی دیگر معاون آموزش سازمان حمل و نقل و ترافیک اعلام کرد: الیاف پنبه کوهی یا آزبست می تواند به ذرات بسیار ریز نامرئی با قطر کمتر از نیم میکرون تبدیل شده و هنگام تنفس به اعماق شش ها نفوذ کرده و برای همیشه همان جا باقی بماند.

شهرام جباری زادگان با تأکید بر اینکه رانندگان حمل و نقل عمومی و ماموران راهنمایی و رانندگی بیشتر در معرض خطر آزبست قرار دارند، افزود: ذرات آزبست با گذشت زمان می‌تواند سبب ابتلا به سرطان‌های ریه و حنجره و در نهایت منجر به مرگ فرد شود.

وی خاطرنشان کرد: هر چند خودروهایی که لنت ترمز و کلاچ آنها حاوی آزبست است به آسانی و با سرعت از کنار عابران پیاده عبور می‌کنند اما لطمه آن ها به جان و سلامت شهروندان موضوعی نیست که به سادگی سهولت بتوان از کنار آن عبور کرد

پشت هر کوه بلند............

پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
آرزو دارم:خورشید، رهایت نکند
... ... غم، صدایت نکند
ظلمت شام، سیاهت نکند
و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست حضرت دوست جدایت نکنه.........

تنها ناجی ما نور است و بس ،... نور آگاهی ،... نور عشق ،...

پرواز رهایی

چون اسیری گناهکار ،... دست و پاا بسته ،... در دخمه باورهایمان محبوسیم ،....
عادات ما ،... بر گرفته از برچسب‌های محیط ،... رفته رفته پر رنگ میشوند ،....
امیدی به رهایی ،... در چشم انداز امید ،... در دیدرس نیست ،...
لحظه‌ها در جا می‌‌زنند ،.... و این تصادفی نیست ،... که ،...
پیوسته در اضطراب ،... از باورها اشباع ایم ،...
مصلوب عادات ایم و غرق در مرداب احکام ،.....
تنها ناجی ما نور است و بس ،... نور آگاهی ،... نور عشق ،...
قیدها را بگسلیم ،...
شهامت،..... پرواز به سوی نور ،..... بال بگشاییم ،...
نور باشیم.

کارلی دسامبر 2011 فرانکفورت یاداشت شماره 187 سفرنامه بدیار کلام

در سال 1974 مجله گاید پست،

کمک به دیگران کمک به خود ماست




در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. نگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می­دانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ می­زد و می­مرد. علی­رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می­دانست وقت زیادی ندارد. در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود. او می­بایست تصمیم خود را می­گرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زدو دستها و پاهای او را ماساژداد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می­کردند. کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می­رفت. ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خودمون کمک می­کنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی می­تونه از بار دلهای خودمون کم کنه.

به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می­دهید نه تنها او به شما فکر می­کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می­کند.

دستهایی که در راه خدمتند، مقدستر از لبهایی هستند که دعا می­خوانند.هنری جیمز می­گوید: سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد. نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی.

روزی , روزگاری پرنده ای دارای یک جفت بال زیبا .....

روزی , روزگاری پرنده ای دارای یک جفت بال زیبا و پرهایی درخشان , رنگارنگ وعالی , حیوانی بود مستقل و آماده برای پرواز با آزادی کامل ... روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد . در حالی که دهانش از شدت شگفتی باز مانده بود , با قلبی که تپش تند داشت و با چشمانی درخشان از شدت هیجان , به پرواز پرنده مینگریست . پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد با هم پرواز کنند ... و زن پذیرفت ... هر دو با هماهنگی کامل به پرواز درآمدند ... زن , پرنده را تحسین میکرد , ارج مینهاد و می پرستید ... ولی در عین حال می ترسید . می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستانهای دور دست برود و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز در آید ... زن احساس حسادت کرد و بعد احساس تنهایی ... اندیشید : " برایش تله میگذارم ... این بار که پرنده بیاید , دیگر اجازه نمی دهم برود . پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت ... به دام افتاد و در قفس زندانی شد . زن هر روز به پرنده مینگریست . همه هیجاناتش در قفس بود . آن را به دوستانش نشان میداد و همه میگفتند : " تو همه چیز داری" . دیگر پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرف آن وجود نداشت . بنابر این علاقه او به پرنده هر روز کمتر میشد .پرنده نیز بدون پرواز , زندگی بیهوده ای را میگذراند و به تدریج تحلیل رفت . درخشش پرهایش محو شد و به زشتی گرایید . سرانجام روزی پرنده مرد . زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به پرنده می اندیشید ولی قفس را از یاد برده بود . تنها روزی در خاطرش مانده بود که پرنده خوشحال در میان آسمان پرواز میکرد . اگر اندکی دقت میکرد به خوبی می فهمید آنچه او را به پرنده دلبسته کرده بود , آزادی آن حیوان و انرژی بالهایش در پرواز بود ... دیگر زندگی برایش مفهومی نداشت ... تا سر انجام روزی فرشته ی مرگ در خانه او را به صدا در آورد . از مرگ پرسید چرا به سراغ من آمده ای ؟ و مرگ پاسخ داد : برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده در آسمان پرواز کنی . اگر اجازه میدادی به آزادی برود و بیاید هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه دهی . حالا برای ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری ...

زنی را دیدم:

زنی را دیدم:
زاده شد تا دختر کســــــــــی باشد
بالید تا خواهر کســــــــــی باشد
ازدواج کرد تا زن کســــــــــی باشد
زاد تا مــــــــــادر کســــــــــی باشد
برای همه "کســـــــــی" بود و برای خود " هیچ کس

ابایزید اغلب به حج پیاده رفتی.

ابایزید اغلب به حج پیاده رفتی.هفتاد حج کرده بود.روزی دید که خلق در راه حج،از بهر آب،سخت در مانده اند و هلاک می شوند.سگی دید نزدیک آن چاهِ آب که حاجیان بر سر آن چاه انبوه شده بودند و مضایقه می کردند.آن سگ در ابایزید نظر میکرد.
الهام آمد که:برای این سگ آب حاصل کن.
منادا کردند: که می خَرد حجّی مبرورِ مقبول به شربتی آب؟
هیچ کس التفات نکرد.
بر می افزودند: پنج حجّ پیاده مقبول...و شش و هفت_تا به هفتاد حج رسید.
یکی آواز داد که: من بدهم.
در خاطر ابایزید گذشت که: زهی من!که جهت سگی هفتاد حجّ پیاده به شربت آب فروختم
چون آب را در تغار کرد و پیش سگ نهاد،سگ روی بگردانید.
ابایزید در روی افتاد و توبه کرد.
ندا آمد که: چندین با خود می گویی این کردم و آن کردم جهت حق! می بینی که سگی قبول نمی کند.
فریاد برآورد که:توبه کردم،دگر نیندیشم.
در حال سگ سر در آب نهاد و خوردن گرفت.

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!