سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زن خیابانی ....

زن خیابانی ....
-----------------
مدیر:خانم اگه میخوای اسم دخترت روبنویسی باید 150هزار تومن بریزی
به حساب همیاری...
زن: اگه اینجا مدرسه دولتی نیست!؟
-اگه دولتی نبود که میگفتم یک میلیون تومن بریز!!
زن: آقا..آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
... -اینکه شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن: اسمش هرچی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!
- برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!!این قدر هم وقت منونگیر...
زن: آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم!آخه از کجا بیارم ؟!!
-خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه؟!

زن با چشمهای پراشک منتظر اتوبوس بود...
اتومبیل مدل بالائی ترمزکرد...
روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت بهش خیره شد:
کمیته مبارزه با فقر در جلسه امروز...
ستاد مبارزه با بیسوادی ..

تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود:با 200000 زن خیابانی چه میکنید !؟

زن با خودکاری که ازکیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:

با 200001 زن خیابانی چه می کنید !؟

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

جراح
------
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت 100برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

اما آیا امکان تبدیل کلام (صوت) به نور وجود دارد؟...............

از آنجا که نور حالتی یکتا و یگانه دارد، هرگاه بخواهیم کلام خود را به دعا تبدیل کنیم، می‌بایست آن‌را از نظر ارتعاشی، سرعتی و سطح فرکانس، به نور نزدیک نمائیم که در آن‌صورت خود در معرض بارش‌های نور الهی واقع شده و موفق به تجربة حضور زندة خداوند خواهیم شد. از آنجا که حضور فیزیکی انسان در این جهان وابسته به سطح نوسانات و ارتعاشات انرژیک اوست، برای تداوم حیات می‌بایست ارتعاشات روح او که از طریق ذهن و مغز جاری می‌شوند، با ارتعاشات جهان مادی هم‌فرکانس بوده تا تداوم حضور جسمانی او میسر گردد. از طرفی با کاهش ارتعاشات لطیف الکترومغناطیسی روح، و تنزل به سطوح غلیظ‌تر، از میزان انرژی باطنی و هماهنگی ذهن انسان با ذهن کیهانی کاسته شده، حساسیت گیرنده‌های فراحسی او به شدت تقلیل یافته و بعضاً امکان برقراری ارتباط با خداوند در او تضعیف می‌شود. در نتیجه امکان دعا و فرستادن خواسته به نواحی روح خلاقه و تحقق آن نیز با کندی و عدم موفقیت مواجه می‌شود. اما آیا امکان تبدیل کلام (صوت) به نور وجود دارد؟

اهدنا الصراط المستقیم....

گاهی انسان بین هزاران هزار راه در زندگی اش قرار می گیرد که تنها فرصت یک انتخاب را دارد. آن انتخاب سرنوشت ساز آینده اوست. آینده دنیا و آخرتش....
روزهاست در جنگ و ستیز این انتخابم. دعایم کن تا راه تو را که راه حق است برای همیشه انتخاب کنم.
اهدنا الصراط المستقیم....

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول .........

    نظر

 

 

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد    .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی داستان این پول زیاد چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است. زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که فردا شما شرت قرمز می پوشید    !

مدیر عامل با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول.. زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد.

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت.

پیرزن بسیار محترمانه از مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان شلوار خود را پایین بکشد.

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. بله، شرت مدیر عامل سبز راه راه بود..

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد.

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما شلوار خود را پایین بکشد.


انواع ازدواج های پیشنهادی:

    نظر
راستش ما دیدیم مجلس خیلی وقت است دارد با دو واژه «ازدواج مجدد» و «ازدواج موقت» بازی می کند و توی سر خودش می زند تا بگوید من به فکر حمایت از خانواده هستم. کسی هم نمی گوید این چه جور حمایتی است که فقط دو جور ازدواج خشک و خالی را در برمی گیرد، تازه همان دو تا را هم مدت هاست زورش نمی رسد تصویب کند
انواع ازدواج های پیشنهادی:
* ازدواج مسلم: ازدواج اول که حق مسلم هر مردی است.
* ازدواح مفرح: مردی که از یک...نواختی زندگی با همسر اولش خسته شده است، برای تفریح زن دیگری بگیرد.
* ازدواج موجه: چرا مردی که زن اولش بچه دار نمی شود یا بیماری دارد، به بهانه های واهی مثل مردانگی و انسانیت و تن دادن به قسمت و صبر در امتحان الهی، به پای او بماند؟ موجه است که در این هنگام هرچه زودتر برای ازدواج بعدی اش اقدام کند.
* ازدواج متمم: مرد ببیند چه صفات زنانه ای را دوست داشته که زن اولش ندارد. بعد زنی بگیرد که آن صفت ها را داشته باشد.
* ازدواج مثلث: مرد تقوی پیشه کرده و به سه زن قناعت نماید.
* ازدواج مربع: مرد تمام چهار زنی را که شرع به او اجازه می دهد بگیرد.
* ازدواج ملون: مرد چهار زن بگیرد: سفید پوست، سرخ پوست، سیاه پوست و زرد پوست.
* ازدواج منظم: مرد هر شش ماه یک بار زن بگیرد.
* ازدواج میسر: مرد هر زنی را که برایش میسر است بگیرد.
* ازدواج مشبک: مرد یک شبکه هرمی ازدواج راه بیندازد. به این معنی که هر زنی گرفت، آن زن، چهار زن دیگر را هم به او معرفی کند و او همه آنها را بگیرد.
* ازدواج مکرر: مرد آن قدر زن بگیرد تا جانش از فلان جایش در برود.

دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من..............

    نظر
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکـر مـن
مـی سـوزم از اشتیاقت در آتشم از فـراقت
کانــون مـن سینه مـن سـودای مـن آذر مـن
بـار غـم عشق او را گـردون نیـــارد تحمـل
چـون مـی تـوانـد کشیـدن این پیکر لاغر من
اول دلم را صفــا داد آیینــه ام را جــلا داد
آخـر بـه بـاد فنـا داد عشق تـو خاکستـر مـن.

قطره از دریا و دریا هم از او ...........

    نظر

قطره    از   دریا  و  دریا  هم  از  او          قطره  هم خود را  بداند  گر از او

 

قطره    در    یک   دم دریا  میشود          بنده   با  حق  یکه و  یکتا  شود

گر تو میجویی همی رخسار دوست         هرچه را بینی رخ  یارت در اوست

من  ز  هجر و از  فراغش خسته ام         همچو مرغی در قفس پر بسته ام

این سخن باشد بسی لاف  و گراف        چونکه  یارت باشدت   اندر  مصاف

او   کجا  غیبت  کند  در  این  جهان        در   کنارت  باشدت    اما     نهان

وصل   او   سهل   و   گوارای وجود        روز و شب باید بمانی   در   سجود

پس  ز  هجر  و  از فراغش می ننال        وصل او باشد   برایت   چون   کمال

در   درونت   وصل   را  اندیشه  کن       کار  خود را در  وصالش  پیشه   کن

آن   بهشت   نقد   عاید   می شود       این  جهان  همچون گلستان میشود

او  مگر  از  گردنت   نزدیک  نیست ؟       لا  تخف  الی  مکان  هم نیز نیست؟

پس  چرا  هی  شیون و زاری کنی ؟      غیبتش   را   بر   دهان  جاری کنی؟

غیبتش کفر است و شرک است و جنون       او    نباشد    از    درونت   هم   برون

دی   درختی  دیده ام  لرزان  و لخت       کو   همی    میگفت  یا رب در نهفت

این شراب و این  تراب از لطف  تست      در    پی  نورت   دویدم   از    نخست

شاخه ها    را  سوی    او   افراخته      دل   به    دریای     طلب      انداخته

شاخه   و  برگ  و   رواقم  آن  تست      ای  عجب   از   حسن  الطاف درست

سجده   و   حمد  و    ثنایت   میکنم      عقده هایم   را    زدل    خالی    کنم

من   ز   گردون  و  جهان   دارم  رضا      با  تو   هستم   با   تو هستم ای خدا

گر    تضادی   با    جهان    میداشتم      از   غم   دوری   و    هجرت   داشتم  

تو   مرا   از   خود   جدا   کردی و من      از    غم   هجرت   نگویم    در  سخن

غیبتت کفر است و شرک است و جنون     تو    نباشی   از   درونم    هم  برون

واژه ها      طفلند     در      دریای  تو      من   شناور    در   تب    و  در تاب تو

محمد علی زعفرانی


شمس من و خدای من ! شمس من و خدای من ،شمس من و خدای من !

    نظر
دلبر و یار من توئی .رونق کار من توئی
..باغ و بهار من توئی..
 بهر تو بود ؛ بود من
خواب شبم ربوده ای
مونس جان تو بوده ای !
 درد توام نموده ای
 غیر تو نیست سود من !
جان من و جهان من
 زهره آسمان من آتش تو ؛
 نشان من در دل همچو عود من !
جسم نبود و جان بدم
 با تو به آسمان بد م
هیچ نبود در جهان ،
‌گفت من و شنود من
چونکه بدبد جان من
قبله روی " شمس دین "‌
 بر کوی او بود طاعت من سجود من !
 پیر من و مراد من ،‌
درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن ؛
 شمس من و خدای من !
 از تو به حق رسیده ام ،
ای حق حقگزار من شکر ترا ستاده ام ؛
 شمس من و خدای من !
عیسئی مرده زنده کرد ،
‌دید فنای خویشتن زنده جاودان توئی ؛
شمس من و خدای من ! کعبه من ،
 کنشت من ،‌دوزخ من ،‌بهشت من !
مونس روزگار من ، شمس من و خدای من !
نعره های و هوی من ؛
از در روم تا به بلخ اصل کجا خطا کند ،‌
شمس من و خدای من !
 کعبه من کنشت من ،‌
دوزخ من بهشت من مونس روزگار من ؛‌
شمس من و خدای من ! شمس من و خدای من ،‌شمس من و خدای من !

مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد ..........

حتما بخوانید
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر سنت اگزوپری را می‌شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی‌ها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می‌جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و....
مینویسد: «مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم.... جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن‌ها که حسابی لباس‌هایم را گشته بودند در رفته باشد...؛ یکی پیدا کردم و با دست‌های لرزان آن را به لب‌هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.... از میان نرده‌ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود....
فریاد زدم.. «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانه‌هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. ...نزدیک‌تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی‌اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی‌توانستم لبخند نزنم. ...در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصل? بین دلهای ما را پر کرد... میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی‌خواهد.... ولی گرمای لبخند من از میله‌ها گذشت و به او رسید و روی لب‌های او هم لبخندی شکفت...
سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد و لبخند زد.... من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم.... نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود....
پرسید « بچه داری؟» ...
با دست‌های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش»....
او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربار? نقشه‌ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد.....
...اشک به چشم‌هایم هجوم آورد... گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه‌هایم چطور بزرگ می‌شوند.
چشم‌های او هم پر از اشک شدند... ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. ...بعد هم مرا به بیرون زندان و جاد? پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد..... نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند.....
یک لبخند زندگی مرا نجات داد... چه بسا یک لبخند نیز زندگی ما را دگرگون کند .