سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زنان در ارتش موافقـان و مخـالفان دولت سـوریه...........!!!!!!!!!

زنان در ارتش موافقـان و مخـالفان دولت سـوریه

پادگان آموزش زنان فدائی سوریه که به طور داوطلبانه به جذب نیرو می پردازد، استفاده از کلاشینکف، مسلسل، نارنجک، حمله به ایستهای بازرسی مخالفین، کنترل ایستهای خودی و انجام عملیات و تاکتیک‌های نظامی را به زنان آموزش می دهد.
به گزارش سرویس بین الملل فرارو به نقل از "میدل ایست"، پادگان آموزش زنان فدائی سوریه موسوم به "نیروهای دفاع ملی" که برای نخستین بار در شهر حمص تشکیل شده است زنان داوطلب از سنین 18 تا 50 سال را آموزش می دهد.


"عبیر رمضان" یکی از زنان داوطلب در این پادگان است که در سن چهل سالگی به نیروهای نظامی سوریه پیوسته است تا در جنگ علیه مخالفین اسد در کنار بشار بایستند؛ او در حالی که لباس نظامی به تن دارد در این پادگان در مرکز حمص همچنان که شعار "خدا، سوریه، بشار، همین و بس" را سر می‌دهد، رژه می‌رود.

زنانی مسلح به کلاشینکف از ورودی‌های این پادگان حفاظت می‌کنند و عده‌ای دیگر در ایستگاه بازرسی خودروها را مورد بازرسی قرار می‌دهند. آنها خود را "فدایی" می‌خوانند.
عبیر می‌گوید: "شوهرم مرا تشویق کرد که عضو شوم و من از نظرش خوشم آمد. خودم را به مرکز عضوگیری معرفی کردم و فورا پذیرفته شدم." عبیر روزها به عنوان تکنسین در یک آزمایشگاه رادیولوژی مشغول به کار است.

او می‌گوید: "قبل از اینکه یاد بگیرم چه طور با اسلحه کار کنم جرئت نمیکردم تنها در خانه بمانم، چون که می‌ترسیدم اگر به خانه حمله شود کاری ازم برنیاید. می‌خواستم یاد بگیرم و کمک کنم. داوطلب شدم چون می‌دیدم کشورم در حال نابودی است."

اولین واحد زنان "نیروهای دفاع ملی" در سوریه در شهر حمص تشکیل شده است و در آن زنان مبارز از سنین 18 تا 50 سال حضور دارند. نادا جعجع، یک فرمانده بازنشسته که مسئولیت آموزش‌ها را برعهده دارد، می‌گوید دلیل انتخاب حمص تجربه‌ی وضعیت اسفناکی است که این شهر از سر گذرانده است.

وی می‌گوید: "این یک جنگ عادی نیست. مثل جنگ اکتبر (جنگ 1973 با اسراییل) نیست. دشمن این بار فرق دارد. این بار دشمن از خانواده‌های خودمان، همسایگانمان و از کشورهای همسایه‌ای که سلاح در اختیارشان می‌گذراند و به دنبال تسری افکار متحجرانه هستند است. آن‌ها سوری ها را می‌کشند و قتل عام می‌کنند. این یک جنگ وحشیانه است."

فرمانده جعجع می‌گوید: "آموزش‌ها شامل آموزش استفاده از کلاشینکف، مسلسل، نارنجک، حمله به ایستهای بازرسی مخالفین و کنترل ایستهای خودی می‌شود. همچنین انجام عملیات و تاکتیک‌های نظامی نیز تعلیم داده می‌شوند.
"اعتدال حمد"، سی‌وچهار ساله، کارمند دولت و مادر سه بچه است. او می‌گوید همسرش او را تشویق به عضویت کرده است اما دلیل اصلیش برای عضویت در سه ماه پیش "شوق به حمایت از ارتش و دفاع از سرزمین پدری بوده است."
در رژه‌ای که در پایان تمرینات در استادیوم صورت می‌گیرد، زنان با نهایت توان خود فریاد می‌زنند: "با خون و جانمان، خود را فدای تو می‌کنیم، ای بشار!"

 

همسر فرمانده گردان موسوم به "صوت الحق" پس از گذراندن دوران آموزشی نظامی زیر نظر همسر خود در جبهه معارضین می جنگد.

از ارتش معارضین سوری

به گزارش فرارو، پس از آنکه ماه گذشته برای نخستین بار زن تک تیرانداز در ارتش معارضین سوری دیده شد، خبری درباره دومین زن مبارز در این جبهه با نام "ام جعفر" منتشر شد.

خبرگزاری رویترز ضمن انتشار این خبر نوشت، "ام جعفر" همسر "ابو جعفر" فرمانده گردان "صوت الحق" که در مناطق جنگی حلب دست به اقدامات تروریستی می زند، پیش از شروع درگیری ها به شغل آرایشگری در حلب مشغول بوده است.
وی پس از آغاز درگیری ها و از یک سال گذشته تا کنون زیر نظر همسرش آموزش های کماندویی دیده و اکنون در کنار وی در عملیات های تروریستی حضور می یابد.

زن تک تیرانداز ارتش معارضی سوری

 

 


یـک دقیقـه بـرای خـودم ...

یـک دقیقـه بـرای خـودم ...

"مطمئن نبودن" ، شروعی خوب است. معنی مطمئن نبودن این است که تو در انتظار چیز تازه ای هستی. با یافتن موفقیت درونی، بهترین، آسان ترین و در واقع تنها راه لذت بردن از هر چیز دیگری را در زندگی به دست آورده ای.

گاهی مراقبت از کار ، به معنی مراقبت از خود می باشد. فکر را به درون خودتان متمرکز کنید. درون شما همانی است که تو هستی.

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

درون یا نفس ما همان قدر با هم متفاوتند که اثر انگشتانمان. این نفس است که باید از آن مراقبت کنیم زیرا وقتی از نفس های خود به خوبی مراقبت کنیم ، سالم تر خواهیم بود و در چنین شرایطی ، بهتر کار خواهیم کرد و بیشتر قادر به کمک به دیگران خواهیم بود.

کسانی که از خود به خوبی مراقبت نمی کنند و توجه کمی به خود دارند ، مسلما برای دیگران خوب و مفید نیستند. اگر بیشتر از خود مراقبت به عمل آورند ، برای دیگران هم بهتر خواهند بود.

با چشم درون به نتیجه کارتان نگاه کنید. زمانی که شما به کار اهمیت بیشتری می دهید تا به خانواده ؛ و یا زمانی که به خانواده توجه بیشتری می کنید تا به خود ؛ در این زمان تعادل زندگی از دستتان خارج می شود.

برای خوشحال تر شدن کافی است بنشینی و به ساعتت نگاه نکنی تا زمانی که احساس کنی یک دقیقه گذشته است نه یک ثانیه بیشتر و نه کمتر.

با کمک " یک دقیقه بودن با خود" ، ابتدا می توانی از کاری که در حال انجامش هستی آگاه شوی و سپس می توانی با آگاهی یک راه بهتر را برگزینی. وقتی دقیقه ای می ایستی و ساکت و آرام نگاه می کنی ، اغلب راه بهتری می بینی و سپس همان طور که اغلب امکان پذیر است، آن را انجام می دهی.

همین یک دقیقه ساده و صریح نگاه کردن و اندیشیدن به رفتار و افکارمان ، ما را به چیزی بسیار قدرتمند راهنمایی می کند. ما را به درونمان می کشاند تا به خردمندی و فرزانگی خود گوش دهیم.

صرف کردن یک دقیقه چند بار در روز، برای ایستادن و نگاه کردن به آنچه انجام می دهیم بیشترشبیه به رانندگی در شهر و ایستادن در مقابل علایم ایست است. این علامتها به ما کمک می کنند تا به سلامت به مقصدی که در پیش داریم برسیم. آنچه برای خود انجام می دهید این احساس را به ما می دهد که مورد مراقبت و توجه قرار گرفته ایم. این همان چیزی است که ما را خوشحال می کند.

کار دیگری که می توانید برای خودتان انجام دهید خندیدن است. هرچه بیشتر بخندیدی ، سالم تر و شاداب تر می شوی. خندیدن به خود نه دیگران روش خوبی برای مراقبت کردن از خودمان است. با خندیدن به خود و انجام کارهای کوچک برای خودتان واقعا به شما کمک می کند که احساس خوبی داشته باشید.

با خود همان گونه رفتار کنیم که دوست داریم دیگران با ما رفتار کنند. زمانی که احساس یک قربانی را دارید آیا می دانید چه کسی شما را آزار داده؟ خودتان. چون شما می توانید بهترین دوست خود یا بدترین باشید و این بستگی به آن دارد که چه فکری را برمی گزینید و چه کاری را انتخاب می کنید.

نیاز، چیزی است که ما برای زندگی و سلامت خود به آن محتاجیم. یک خواست ، چیزی است که امید داریم ما را خوشحال سازد ولی اغلب این کار را نمی کند. وقتی آنچه را که می خواهید به دست آورید، احساس موفقیت می کنید ولی احساس سعادت ، مربوط به وقتی است که چیزی را به دست آورده و خواسته باشید. ما هرگز نمی توانیم به چیزی که به آن احتیاج نداریم به اندازه کافی دست پیدا کنیم. مانند پول خواستن است که به دست آوردن آن و دریافت این نکته که خوشحالی آور نیست با هم موجب نمی شود که از خواستن بیشتر به این امید که موجب سعادت خواهد شد، دست برداریم.


گاهی می توانیم فشار روانی زندگی خود را با نرفتن به طرف چیزی که به آن نیاز نداریم کاهش دهیم. فکر می کنی من و شما چه احساسی خواهیم داشت وقتی که در نهایت سختی و تلاش خسته کننده چیزی را به دست آوریم که متوجه می شویم از جمله نیازهای درجه یک ما نبوده است؟ قطعا احساس یاس می کنیم و افسرده خواهیم شد. آیا می دانید وقتی امور بر وفق مرادتان نیست چه می کنید؟

چیزهای بد را رها کنیم تا به چیزهای خوب برسیم. وقتی اوضاع خوب به نظر نمی رسد ، تو هم می توانی همین کار را بکنی و یا زندگی را ساده بگیری، آن قدر از چیزهای غیرضروری بزنی تا به هسته اصلی چیزی که خوشحالت می کند برسی. وقتی زندگی در طریق ساده قرار گرفت ، آن را در همان طریق حفظ کنی. هرچه زندگی ساده تر باشد ، بیشتر احساس آرامش می کنی.

اگر دو عاطفه واقعی در زندگی ما وجود دارد، یکی عاطفه مثبت (عشق) است و دیگری عاطفه منفی (ترس). وجود یکی ، یعنی عدم وجود دیگری. می توان گفت تمام عواطف دیگر از این دو مشتق می شوند. وقتی بر اساس عشق تصمیم می گیریم، بدون دخالت ترس احساس خوبی خواهیم داشت حتی قبل از آن که بدانیم نتیجه اش چیست.

هریک از ما می دانیم چه چیز برایمان خوب است. فقط باید از شتاب زدگی به اندازه کافی بکاهیم و از خود مراقبت کنیم. ما باید به طور منظم برای تغییر یافتن تلاش کنیم. یکی از راههای تغییر رفتار، صرف کردن مکرر یک دقیقه برای خود است. شما باید آن قدر به صرف یک دقیقه ادامه دهید که روزی کار برایتان سهل و طبیعی شود.

یک دقیقه برای خودتان شما را به سوی بهتر فکر کردن و بهتر از سابق عمل کردن می برد. ما هر روز باید از نو یاد بگیریم که چگونه از خود بهتر مراقبت کنیم. همه ما بیشتر به خودمان فکر می کنیم. این امری کاملا طبیعی است. وقتی بدون احساس گناه این کار را انجام دهیم خود به خود پیشرفتی حاصل می شود و به جایی می رسیم که به دیگران بیندیشیم. ولی اکثرا از این می ترسیم که مبادا گرفتار خودخواهی شده باشیم. در دوران جوانی افراد خوش نیت نگران ما می شوند. آنها می ترسند که اگر بیش از حد به خود فکر کنیم به فکر دیگران و علائقشان نباشیم. چون آنها می دانند این نوع خودخواهی در زندگی مایه زیان است. در چنین وضعیتی است که به جای اعتماد کردن به ما، به خاطر این که ابتدا به خود اهمیت داده ایم و سپس در ادامه راه برای دیگران اهمیت قایل شده ایم، از ما می خواهند این نظم طبیعی را معکوس کنیم، یعنی اول دیگران را در نظر بگیریم و بعد خودمان را، درست مانند آن که گاری را جلوی اسب ببندیم. ما معمولا در طریق خوشبختی بیشتر اوقات دیگران را بر خود مقدم می داریم و خود را در انتها قرار می دهیم. این کار ما را به جایی نمی رساند و باعث می شود درجا بزنیم.

منبع : کتاب : " یک دقیقه برای خودم" ،تبیان


گزارش تصویری از فیلمی جنجالی که «بدون مجوز» ساخته شد!

گزارش تصویری از فیلمی جنجالی که «بدون مجوز» ساخته شد!

گزارش تصویری از فیلمی جنجالی که «بدون مجوز» ساخته شد!
این فیلم به کارگردانی کیارش اسدزاده ساخته شده و بازیگرانی همچون صابر ابر، پانته‌آ پناهی، رویا جاویدنیا، احسان امانی، شبنم مقدمی، مهسا علافر در آن به ایفای نقش پرداخته‌اند

فیلم «گس» به کارگردانی کیارش اسدزاده از جمله فیلم‌های راه نیافته به جشنواره سی و یکم فیلم فجر است. گفته می‌شود این فیلم بدون پروانه، ساخته شده ولی فرم حضور در جشنواره فیلم فجر را پر کرده است.
تعدادی از عوامل فیلم سه اپیزودی «گس» عبارتند از: نویسنده و کارگردان: کیارش اسدزاده، مدیر فیلمبرداری: مجید گرجیان، صدابردار: وحید مقدسی، صداگذاری و ترکیب: علیرضا علویان، طراح صحنه و لباس: ملودی اسماعیلی، منشی صحنه: نایله شریفی، برنامه ریز و دستیار اول کارگردان: سمیرا برادری، عکاس: سمانه لشگری، طراح گریم: نجمه لشگری، تدوین: کیارش اسدزاده، موسیقی: آنکیدو دارش، مدیر تولید: امید نوری، مدیر تدارکات: بابک گلبیدی، دستیار صدا: جواد جهانگیری، علی نعمتی









بازیگران: صابر ابر، پانته‌آ پناهی، رویا جاویدنیا، احسان امانی، شبنم مقدمی، مهسا علافر، محمدرضا غفاری، نوال شریفی، صدف احمدی، ماهانا نور محمدی، سیما مبارک شاهی، بهاران بنی احمدی، سیامک صفری، مانی گندمکار، آرشام طالبی

پسر «شهید آوینی»: فیلمهای برگزیده فجر کمونیستی بودند............

پسر «شهید آوینی»: فیلم‌های برگزیده فجر کمونیستی بودند

پسر «شهید آوینی»: فیلم‌های برگزیده فجر کمونیستی بودند
در غیببت ابراهیم حاتمی کیا و با تقدیر از فرج‌الله سلحشور، برگزیدگان دومین جایزه سینمایی گفتمان انقلاب اسلامی با عنوان «ققنوس» معرفی شدند.

در این مراسم که شامگاه 27 بهمن ماه در سالن «خلیج فارس» باغ موزه دفاع مقدس برگزار شد، در ابتدا سیدناصر هاشم‌زاده پژوهشگر سینما در سخنانی با اشاره به شکل‌گیری این جایزه گفت: روز اولی که بعد از انقلاب به سینما توجه شد، همه نیروها با خلوص مشغول به کار شدند اما این تلاش‌ها به کجا رسید و چه شد؟

هاشم‌زاده: متاسفانه امروز هنر دینی ما به سخره گرفته شده است

وی افزود: قرار بر این بود انقلاب با همه شعارهایش در ذیل جمهوری انقلاب اسلامی محقق شود و سینما نه قدرتی داشت، نه چیزی بود و سینمایی مبتذل از قبل از انقلاب به جای مانده بود. روشنفکرانی هم که در قبل از انقلاب در سینما کار می‌کردند زیر سیطره فیلم فارسی دیده نمی‌شدند.

هاشم‌زاده با بیان اینکه در بعد از انقلاب خناس‌ها،آرام آرام قواعد فیلم فارسی را با شکل مذهبی وارد فیلم کردند.

وی خاطرنشان کرد: متاسفانه به اندیشه دینی توجه نشد. اندیشه دینی توان این را دارد به هنری که آن را قدسی می‌دانیم توجه کند، هنری که قداست درون مایه آن است. سرانجام بعد از سی سال یک سری جوان به نسل ما هشدار داد، مگر شما عدالت نمی‌خواستید و مگر انقلاب دینی را مطرح نکردید؟! چطور این سینما راه دیگری می‌رود؟

وی ادامه داد: این هشدار در یکی دو سال اخیر که بسیار به جا بود باعث بازنگری گذشته شد، اینکه کجا رفتیم و به کجا می‌رویم و آیا به آنچه در سینما می‌خواستیم رسیدیم؟

این فیلمنامه نویس خاطرنشان کرد:متاسفانه امروز هنر دینی ما به سخره گرفته می‌شود در حالی که بسیاری از آثار خوب ما پشتش تفکر دینی بوده است.

هاشم‌زاده برپایی جایزه سینمایی گفتمان انقلاب اسلامی را حرکت مبارک و خوبی دانست و گفت: در این حرکت باید به جوان‌ها کمک کنیم و تا جایی که می‌توانیم کار را پیش ببریم تا همه اندیشه‌های هنر دینی درهنر انقلاب به خصوص سینما متبلور شود.

در ادامه مراسم پس از پخش تصاویری از شهید آوینی یاد سید شهیدان اهل قلم گرامی داشته شده و پس از آن نوبت به زنده‌یاد رسول ملاقلی پور رسید که پس از پخش تصاویری جایزه‌ای توسط سید سعید سیدزاده به علی ملاقلی پور پسر زنده‌یاد ملاقلی‌پور اهدا شد.

پسر فیلمساز فقید سینما گفت: من به عنوان یک بچه مسلمان می‌خواستم به جمله‌ای از حضرت امام(ره) که فراموش شده اشاره کنم، ایشان فرمودند: «ما همان گونه که مخالف آمریکای جهان خواه هستیم مخالف کمونیسم بین الملل هم هستیم.» اما امسال در جشنواره که چهار فیلم داشتیم که با هزینه دولتی ساخته شده بودند و تفکرات کمونیستی را القا می‌کردند، جایزه هم گرفتند.

دبیر دومین جایزه‌ی گفتمان انقلاب اسلامی: برآیند جبهه فرهنگی انقلاب خلاف فیلم‌های ساخته شده بود

روح الله رجبی دبیر دومین جایزه گفتمان انقلاب اسلامی هم در سخنانی با اشاره به برپایی سی ویکمین جشنواره بین المللی فیلم فجر گفت: فیلم‌های امسال نسبت به سال گذشته به چارچوب فکری انقلاب اسلامی نزدیک‌تر بود و فیلم‌های ساخته شده خوب بود و جشنواره هم از نظر نظم اجرایی مناسب بود. اما برایند جبهه فرهنگی انقلاب خلاف فیلم‌های ساخته شده بود.

وی افزود: یک موج انقلابی رسانه‌ای در جامعه بعد از 9 دی شکل گرفت که جشنواره عمار پدید آمد. در جایزه گفتمان انقلاب اسلامی، سازمان فرهنگی رسانه‌ای اوج‌، خانه مستندسازان انقلاب‌ و خانه هنر طلاب و تلاش داشتیم فضا و موجی در بین نخبگان ایجاد کنیم که در این موج رسانه‌ای نقش ایفا کنند.

وی افزود: در برپایی این جایزه سی موسسه و نهاد مردمی کمک کردند و بیش از 15 ویژه نامه، هزار یادداشت و نقد منتشر شد که تمام این فعالیت‌ها را به رهبر معظم انقلاب تقدیم می‌کنیم و امیدواریم لبخندی بر لبنان ایشان بنشیند.

در ادامه با پخش تصاویری از ابراهیم حاتمی‌کیا نوبت به نکوداشت او رسید که محمدرضا شهیدی‌فر مجری مراسم با اشاره به غیبت این کارگردان در مراسم اظهار کرد: ایشان به خاطر درگیریشان برای پروژه «چمران» به مراسم نیامدند.


سلحشور: سینمایی که دست پخت تفکر صهیونیست است، هر کاری کنید درست نمی‌شود

فرج الله سلحشور دیگر کارگردانی بود که در این مراسم مورد تقدیر قرار گرفت که جایزه‌اش توسط نادر طالب‌زاده اهدا شد.

طالب‌زاده، سلحشور را در فرهنگ انقلاب در داخل، خارج کشور فردی موثر عنوان کرد و گفت: ایشان کارهای برجسته‌ای در خصوص تاریخ انبیاء کردند و خوشحالم چنین هنرمند با اخلاصی داریم.

فرج‌الله سلحشور هم عنوان کرد: نمی‌دانم اگر آدم‌ها به وظیفه‌اشان عمل کردند باید از آنها تقدیر کرد؟ من تنها به وظیفه عمل کرد و باید از آنهایی که به وظیفه‌هایشان عمل نمی‌کنند، گلایه کرد.

وی با بیان اینکه قدم بزرگی برای برپایی این مراسم برداشته‌اند در عین حال گفت: اما توجه داشته باشید سینمایی که دست‌پخت تفکر صهیونیست است، هر کاری که کنید درست نخواهد شد. مبانی سینمای ایران و جهان توسط صهیونیست‌ها پی‌ریزی شده است و همه در زمین آنها بازی می‌کنیم و هرچه می‌سازیم به جز استثناهایی به نفع آنها است.

این کارگردان ادامه داد: تنها راهی که می‌توانیم سینمایی متفاوت با دنیا داشته باشیم این است که بیایم مبانی سینما را تغییر دهیم. سینما باید مانند فردی که مسلمان می‌شود شهادتین بگوید و اگر سینما اصول و مبانی‌اش تغییر کرد و اسلامی شد هرچه بسازد هم اسلامی می‌شود. در غیر این صورت در مسیری که صهیونیست‌ها رفتند خواهد بود.

سلحشور خاطر نشان کرد: امیدوارم همه‌ی تقدیرها از انقلابی‌ها و قرآنی‌ها باشد.

پس از این بزرگداشت از نادر طالب‌زاده نیز توسط سلحشور تقدیر به عمل آمد.

در ادامه این مراسم جوایز بخش اصلی اهدا شد که در ابتدا افرادی مورد تقدیر قرار گرفتند.


عباسیان: جبهه‌ها را زیاد نکنید

محمدرضا عباسیان که برای برپایی جشنواره فیلم فجر مورد تقدیر قرار گرفت با اشاره به تشکیل چندین تشکل فرهنگی با پسوند نام جبهه اظهار کرد: این جبهه‌ها را زیاد نکنید و این اتفاق خوبی نیست و همه در یک جا بایستید.

وی با اشاره به اختصاص پردیس سینمایی «قلهک» به افراد حاضر در جبهه گفتمان انقلاب اسلامی خاطر نشان کرد: ترتیبی دادیم تا دوستان آثار را ببینند، امیدوارم نتیجه خوبی هم داشته باشد.

خسرو زینال‌پور‌، محمدصالح مفتاح و همچنین سه منتقدی که فیلم‌های این دوره را نقد کرده بودند ،‌ عادل پیغامی‌، جهانگیر خسروشاهی و یعقوب توکلی مورد تقدیر قرار گرفتند.

در این مراسم هفت فیلم حاضر در جشنواره مورد تقدیر قرار گرفتند و جوایزی به مسعود ده‌نمکی کارگردان «رسوایی»‌، بهروز شعیبی کارگردان« دهلیز» ‌، محمدامین همدانی کارگردان «9:20 دقیقه در بوشهر» ‌، انسیه شاه حسینی کارگردان«زیباتر از زندگی» ‌، مجتبی راعی کارگردان «ترنج»،‌ حمید بهمنی کارگردان «گام‌های شیدایی» و سهیل سلیمی کارگردان «فرشتگان قصاب» اهدا شد که در این برنامه ده‌نمکی ‌، راعی و بهمنی حضور نداشتند.


کارگردان «دهلیز»: با سینما بدرفتاری نکنید

بهروز شعیبی پس از دریافت جایزه‌اش گفت: سینما برای ما وسیله‌ای برای رسیدن به تعالی شده و با آن بدرفتاری نکنید. چرا که سینمایی که در کشور ما است خوب است و خواهش می‌کنم همه آن را دوست داشته باشیم.

انسیه شاه حسینی هم اظهار کرد: محمدرضا عباسیان کار زیبایی کرد و نشان داد همه این بچه‌ها در جبهه عباسیان هستند و اگر مشکلی در فجر بود ربطی به ایشان ندارد.

وی برپایی این مراسم را بسیار خوب عنوان کرد و گفت: اما بهتر است در انتخاب منتقدین توجه بیشتری کنید و آدم‌هایی باشند که سینما را بشناسند نه مانند منتقدی که امشب هم از آن تقدیر شد که در نقدش درباره فیلم من مانند زمان جاهل‌ها نوشته است، حیف کارگردان این فیلم زن است.

قهرمانی تهیه کننده «گام‌های شیدایی» هم با اشاره به سخنان عباسیان مبنی بر اینکه جبهه‌های فرهنگی را زیاد نکنید‌، اظهار کرد: به نظر من مانند پرچم امام حسین (ع) می‌ماند که اگر در هر کوچه‌ای بلند شود، کسی از آن ضرر نمی‌کند.


تقدیر از کارگردان «سر به مهر» و «تنهای تنهای تنها»

این مراسم دو تقدیر ویژه هم داشت که از هادی مقدم دوست کارگردان «سر به مهر» و احسان عبدی‌پور کارگردان «تنهای تنهای تنها» صورت گرفت.

مقدم دوست اظهار کرد: امیدوارم فضاهای آموزشی بیشتر متمرکز بر این باشد که افراد باید چه کار بکنند، نه اینکه چه کار نکنند و فضاهای آموزشی این موضوع می‌تواند منجر به کار و تولید شود.

عبدی‌پور هم گفت: فیلمی که شما از آن بدتان نیامده دوستان آن طرف هم که شما زیاد با آنها خوب نیستید، خوششان آمده است.

وی افزود: کسی به من نگفت این فیلم را بساز‌ بلکه ساخت آن دغدغه من بود. امیدوارم با سینما دوست باشیم به خصوص آقای کوشکی که این جایزه را از او گرفتم.

این کارگردان با اشاره به جایزه‌ای که اعلام شد به او برای فیلم بعدی‌اش در صورتی که در دایره گفتمان سینمای انقلاب اسلامی باشد اهدا می‌شود‌، گفت: ما در این مملکت فیلم می‌سازیم و هرچه بسازیم به نفع این جا است. امیدوارم فیلم بعدی ما هرچه باشد از آن حمایت شود.

در پایان این مراسم فیلم «تنهای تنهای تنها» به نمایش درآمد.


*** حاشیه

در این مراسم که با یک ساعت تاخیر آغاز شد‌، افرادی چون محمد خزاعی،‌ صادق کوشکی‌، محمدرضا شفیعی‌، سعید مستغاثی،‌ محمود رضوی ‌ حضور داشتند.

در این مراسم گروه ملودی «خوبان» دو قطعه را اجرا کردند که یکی از آنها سی سال پیش توسط حسام الدین سراج و فرج الله سلحشور اجرا شده بود.

اجرای نمایشی که همراه با حرکات موزون همراه بود درباره انقلاب و جنگ از دیگر بخش‌های این مراسم بود.

در این مراسم کتابی حاصل پژوهش منتقدان جبهه گفتمان انقلاب فرهنگی در خصوص فیلم‌های جشنواره فجر صورت گرفته بود که به قیمت دو هزار تومان به فروش رسید.

در این مراسم اعلام شد که دو فیلمی که مورد تقدیر ویژه قرار گرفتند و همچنین دو فیلم از میان هفت فیلم تقدیر شده اثر بعدی کارگردانشان که در دایره گفتمان سینمای انقلاب اسلامی باشد توسط سازمان هنری -رسانه‌ای «اوج» حمایت می‌شود.


همسر شهید علی محمدی از حاضران در این مراسم بود.

دومین جایزه سینمایی «گفتمان انقلاب اسلامی» در ساعت 22 و 10 دقیقه صادق کوشکی در سخنان کوتاهی یاد دو جانبازی که اخیرا به شهادت رسیده‌اند را گرامی داشت و همچنین برای جانباز دیگری که در بستر بیماری است، شفای عاجل طلب کرد.

تصاویری از غسل میلیونی «هندوها» در رودخانه گنگ.............

تصاویری از غسل میلیونی «هندوها» در رودخانه گنگ

تصاویری از غسل میلیونی «هندوها» در رودخانه گنگ
هندوها قرنهاست که از سراسر هندوستان به سواحل رود گنگ می آیند تا گناهانشان را در آب آن بشویند و روحشان را از آلودگیها پاک کنند.

هندوها از گذشته های دور رود گنگ را مقدس می دانستند واهمیت خاصی برای آن قایل بودند در کرانه این رود معبدهای بسیاری بنا شده است. هندوها قرنهاست که از سراسر هندوستان به سواحل رود گنگ می آیند تا گناهانشان را در آب آن بشویند وروحشان را از آلودگیها پاک کنند.






رود «گنگ» معروفترین رود هندوستان است. این رود از مرکز رشته کوههای هیمالایا سرچشمه می گیرد ومسیری به طول 2506کیلومتر را تا دهانه اش واقع در خلیج بنگال می پیماید.

مردم هند به دو دلیل عمده رود گنگ را مقدس می دانند. دلیا اول به خاطر اهمیت خاص وتقدس این رود در مذهب هندوست.دلیل دوم خواص ویژه آب آن است آب این رود به دلیل داشتن برخی مواد معدنی فاسد نمی شود ومدتها سالم می ماند.







هندی ها اغلب این رود را «گنگ مادر» می خوانند. هر ساله میلیونها هندی فقیر وغنی برای زیارت به سواحل آن می آیند. آنها معتقدند که اگر در آب این رود شنا کنند،گناهانشان پاک می شود وبیماریشان بهبود می یابد. هندوها آرزو دارند که در ساحل رود گنگ بمیرند وخاکستر جسدشان در آب ریخته شود.کسانی که قبل از مرگ نمی توانند رود گنگ را زیارت کنند، هنگام مرگ چند قطره از آب مقدس آن را می نوشند.



به یاد او و «چشمهایش»..........

به یاد او و «چشم‌هایش»

به یاد او و «چشم‌هایش»
بیست‌وهشتم بهمن‌ماه سال‌روز درگذشت بزرگ علوی، خالق رمان «چشم‌هایش»، است.

سیدمجتبی بزرگ علوی بهمن‌ماه سال 1282 در تهران به دنیا آمد. در کودکی همراه با پدرش، حاج سیدابوالحسن و برادش مرتضی علوی که از فعالان سیاسی بودند? به آلمان رفت و دوره‌ی دبیرستان و بخشی از تحصیلات دانشگاهی خود را در آن‌جا به پایان برد. پس از بازگشت به ایران، در اصفهان به کار تدریس در مدرسه‌ی صنعتی آلمان مشغول شد، سپس به تهران منتقل شد که همین نقل مکان باعث آشنایی او با صادق هدایت شد و در ادامه به انتشار نخستین اثر او «چمدان» انجامید.

او در این سال‌ها به همراه صادق هدایت، مجتبی مینوی، مسعود فرزاد، عبدالحسین نوشین و پرویز ناتل خانلری در گروهی به نام «ربعه» فعالیت ادبی خود را دنبال کرد‌. علوی همچنین از فعالان سیاسی روزگار حکومت رضا شاه و عضو گروه معروف به «پنجاه و سه نفر» به رهبری تقی ارانی نیز بود که همین امر بود که در نهایت باعث شد به همراه اعضای این گروه دستگیر شود و به زندان بیفتد.

بزرگ علوی در زمان حکومت محمدرضا پهلوی و پس از سقوط دولت مصدق، بار دیگر به اروپا رفت و در آلمان ساکن شد. از این سال تا پیروزی انقلاب اسلامی آثار او در ایران اجازه‌ی انتشار نداشت. در سال 1357 پس از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران آمد، ولی بار دیگر به آلمان بازگشت و در سال 1375 بر اثر سکته‌ی قلبی در بیمارستانی در شهر برلین درگذشت.

مشهورترین اثر بزرگ علوی، رمان «چشم‌هایش» است که آن را در سال 1331 نوشته است. علوی در این اثر، داستان استاد ماکان نقاش را نقل می‌کند و حرف‌های خود را از زبان او می‌زند.

به طور کلی می‌توان گفت، مضمون اغلب داستان‌های علوی از آرمان‌های سیاسی او الهام گرفته که این مضمون در داستان کوتاه «گیله‌مرد» به خوبی مشخص است.

سه مجموعه‌ی داستان کوتاه او یعنی «چمدان» (1313)، «ورق‌پاره‌های زندان» (1320) و «نامه‌ها» (1330) هر سه قبل از رمان اصلی او یعنی «چشم‌هایش» نوشته شده‌اند. او همچنین گزارشی از ماجراهای زندان گروه سیاسی خود را با عنوان «پنجاه و سه نفر» که در سال 1321 عضو آن بود، منتشر کرده است، لغت‌نامه‌ی بزرگ آلمانی به فارسی، دستور زبان فارسی برای مدرسان آلمانی‌زبان و داستان‌های «میرزا»، «سالاری‌ها»، «موریانه»، «گیله‌مرد»، «ازبک‌ها»، «گذشت‌ زمانه» و چند ترجمه از آثار خارجی از جمله «باغ آلبالو» از چخوف ، «دوازده ماه» از پریستلی از زبان انگلیسی و «دوشیزه اورلئان» اثر شیللر و «حماسه ملی ایران» اثر تئودور نولدکه از دیگر آثار او هستند.

خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟

خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟

خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟
و لیلا تا چشم به هم زد، روز سفر ابراهیم فرارسید. نگران بود، اما به روی خودش نمی‌آورد. او از روز اول می‌دانست که ابراهیم مرد جاده و سفر است. باید با شرایط او می‌ساخت...

مجموعه‌ نمایشنامه‌ «آن مرد دروغ می‌گفت اینجا بلدرچین نیست» از رسول یونان همراه با چاپ دوم رمان «خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟» منتشر شد.

این نویسنده و شاعر، گفت: مجموعه‌ نمایشنامه‌ «آن مرد دروغ می‌گفت اینجا بلدرچین نیست» گزیده‌ سه نمایشنامه‌ ترکی من است که سیما حسینیان آن‌ها را به فارسی ترجمه کرده است. «آیمان، ‌مردی از ماه» و «آن مرد دروغ می‌گفت اینجا بلدرچین نیست» از کتاب «دوئل» و «رؤیاها ما را به این روز انداختن» از کتاب «بالکون» من انتخاب شده‌اند. هر دو این کتاب‌ها پیش‌تر در ایران و باکو منتشر شده‌اند.

او افزود: «آن مرد دروغ می‌گفت اینجا بلدرچین نیست» یک نمایشنامه‌ رادیویی درباره‌ زندگی آدم‌های متعصبی است که دنیا را آن‌طوری دوست دارند که خودشان معتقدند باید باشد؛ نه آن‌طوری که هست. قوانین و قراردادهایی خلق کرده‌اند که زندگی دیگران را در تنگنا قرار بدهند. در رابطه با یک پدر و پسر متعصب است که دوست ندارند به دهِ بالایی دختر بدهند و چون دخترشان با پسری از دهِ بالا ارتباط دارد،‌ می‌خواهند او را بکشند و آن پسر و دختر مثل دو بلدرچین در یک گندمزار گیر می‌افتند. این‌که آیا گلن‌گدنی کشیده خواهد شد یا نه را خوانندگان می‌توانند در متن بخوانند.

یونان درباره‌ نمایشنامه‌ دیگر این مجموعه گفت: «آیمان» مردی است که معتقد بوده زندگی یک مسابقه است و به همین دلیل در تمام مسابقات دو شرکت کرده، اما چون نتوانسته موفق شود، حالت جنون به او دست داده و در تیمارستان بستری شده است. او در تیمارستان از صبح تا غروب در اتاق خودش می‌دَوَد تا قهرمان بشود و چون پاهایش یاری نمی‌کنند، ‌گاهی اوقات دوست دارد پاهایش را ببُرد. این اثر یک نمایشنامه‌ تلخ است درباره‌ی انسان‌های صاف و ساده‌ای که آرزوهای بزرگ دارند و چون به آن‌ها نمی‌رسند، دچار مشکل می‌شوند.

او همچنین ادامه داد: در نمایشنامه‌ «رؤیاها ما را به این روز انداختن» یک ازدواج اجباری رخ می‌دهد. پدری با دخترش در یک جا زندگی می‌کند و بعد با همسایه‌اش ازدواج می‌کند، اما چون روحیات‌شان با هم جور نیست، زندگی هر سه نفر تبدیل به قفس می‌شود و این هر سه به قفس می‌اُفتند،‌ بعد در انتهای نمایشنامه متوجه می‌شویم که این سه نفر آدم نیستند، پرنده‌هایی هستند که فکر می‌کردند اگر یک روز آدم بشوند،‌ چه ماجراهایی خواهند داشت.

یونان سپس افزود: خانم حسینیان این سه نمایشنامه را خوب ترجمه کرده،‌ من خواندم و خوشم آمد.

او همچنین درباره‌ چاپ دوم رمان «خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟» که پیش‌تر از سوی نشر افکار منتشر شده بود، گفت: این کتاب برای چاپ دوم هیچ تغییری نداشته است.

در بخشی از این رمان آمده است: «و لیلا تا چشم به هم زد، روز سفر ابراهیم فرارسید. نگران بود، اما به روی خودش نمی‌آورد. او از روز اول می‌دانست که ابراهیم مرد جاده و سفر است. باید با شرایط او می‌ساخت و طوری زندگی می‌کرد که با طبع ابراهیم سازگار باشد. او نمی‌خواست مانع رفتن ابراهیم شود. زندگی را در همراهی معنی می‌کرد و وقتی که ابراهیم به راه می‌افتاد، با لبخند بدرقه‌اش کرد و نگذاشت بغضی که راه گلویش را بسته بود، بشکند و اشک از چشمانش سرازیر شود. شکیبایی کرد و بغضش درست وقتی شکست که ابراهیم از مرز رد شده بود.»

«آن مرد دروغ می‌گفت اینجا بلدرچین نیست» با 53 صفحه، ‌شمارگان 500 نسخه و قیمت 3000 تومان از سوی نشر امرود منتشر شده است. چاپ دوم «خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟» نیز با 200 صفحه، شمارگان 1000 نسخه و قیمت 7000 تومان از سوی همین انتشارات به چاپ رسیده است.

داستان کوتاه: ای کاش برف ببارد!

داستان کوتاه: ای کاش برف ببارد!

داستان کوتاه: ای کاش برف ببارد!
عجب کیفی دارد که صبح اینقدر نازت را بکشند وکله پاچه ای باشد و نان سنگکی و......خلاصه عشق یعنی همین!....


بر لحاف فلک افتـــاده شکاف
پنبه میبارد از این کهنه لحاف

سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت. یک چشمی‌از زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!!
برف می‌آمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت بیرون...
یاد (مشهدی پنبه زن) افتاد همیشه آخرهای تابستان بود که سرو کله اش پیدا می‌شد. وسط حیاط با آن سرفه های کشدارش و صدای بم و خشدارش بساط پهن میکرد و دل و روده طشکهای مادر را میریخت بیرون! حالا نزن و کی بزن و ناخواآگاه می‌دیدی که داری با آهنگش همصدا می‌خونی: زیپ زیپ لینگ لینگ؛زیپ زیپ لینگ لینگ؛ بالاخره نفهمیدم وقتی پنبه ها را میکوبد صدای زیپ زیپ می‌آید یا صدای لینگ لینگ؛ خلاصه که تبدیل میشود به آهنگ شاد دوران جوانیت....و همیشه از پشت پنبه ها که در هوا در پروازند او را می‌بینی که می‌نوازد؛ نگاهش به پنبه ها که در پروازند و لبخندی به لب دارد...و با چشمان نیم بسته به محصول زیبای کارش چشم می‌دوزد.. وسط کار مادر؛ برایش با سینی چائی می‌آورد و هله و هوله ای که او خستگی در کند؛ معمولا در چنین روزهائی کار بیخ پیدا میکند و ناهار هم حتما آبگوشت است.
فکر کرد: لابد این هم رسمی ‌شده برای خانواده ها که این روز حتما آبگوشت بپزند.! و این مشهدی بیچاره به تعداد روزهایی که پنبه میزند آبگوشت می‌خورد؛ یا اگر بخواهی خیلی شاد فکر کنی، هم پنبه میزند و هم آبگوشت..!

مشهدی ناهار را که می خورد و چائی اش را هم نوش جان؛ کار را تمام میکرد؛ اگر حوصله ای برایش مانده بود در حالیکه داشت وسایل پنبه زنی را سوار بر دوچرخه اش میکرد رو به بچه ها که در حیاط بازی میکردند میکرد و میگفت : اولین برف که آمد یاد من هم باشید. از در که داشت بیرون میرفت این شعر را زمزمه میکرد که در راهرو می‌پیچید و می‌شنیدی:
بر لحـاف فلک افتاده شـکاف
پنبه میبارد از این کهنه لحاف

باز با بدبختی چشمانش را باز کرد ودر دل دعا دعا کرد : کاش برف بند آمده باشد.. نه خیر؛!
قر قر کرد : نه خیر؛ این برف ول کن نیست.!

مادر از گوشه اطاق پای سفره صبحانه استغفراللهی گفت و با ملایمت گفت: مادر چشم باز نکرده؛ ناشکری کردی به برکت خدا؟؟ سلام مادر! صبح ات به خیر.... پاشو شازده؛ پاشو آقا. پاشو بسم الاه بگو اگه بیداری بیخود نتپ زیر لحاف... پاشو آقات کله پاچه گرفته؛ بناگوششو گذاشته برای تو نازنین ببه....پاشو بخور قبراق شی.
: ((هزار تا بناگوش و یک آب انبار؛ آب کله پاچه هم نمیتونه منو تو این برف از زیر این لحاف بکشه بیرون؛ قربونت برم مادر من؛ امروز روز جمعه هست؛ اگه از آسمان خود کله پاچه هم به جای برف بباره، من یکی حالا حالاها از زیر این لحاف بیرون بیا نیستم که نیستم!؛ تورو جون عزیزت اصرار نکن. راستی آقاجون کجاست؟))
مادر در حالی که داشت زیر شیر سماور استکان کمر باریکی را با آب داغ سماور پر میکرد تا موقع چایی ریختن چایی اش سرد نشود و به قول خودش از دهن نیافتد؛ جواب داد : داره جلوی راه پله ها را پارو میزنه مبادا من میرم حیاط بخورم زمین... هی میگم مرد؛ نکن؛ کمرت میگیره ! مگه به گوشش میره...گفتم پسرم بلند میشه یه دوتا پارو میزنه تمیز میکنه.. حالا که تو حیاط کار ندارم. چه میدونم مادر؛ خودشو سرگرم میکنه اینجوری و یک محبتی هم میخواد به من کرده باشه.
پاشو مادر؛ پاشو دیگه ببین بابات کاسه کله پاچه را گذاشته سر سماور داغ بمونه؛ بیچاره خودش هم نخورده تا با تو بخوره؛ گفت هر روز که سر صبحانه این بچه را نمی‌بینم امروز لااقل با هم صبحانه بخوریم.
احساس کرد که باز داغ شده؛ و جملات آخری مادرش را نصفه و نیمه شنید؛ باز با گرمی‌لحاف و طشک توی چورت رفته بود.

با خودش فکر کرد چقدر خوبه؛ چقدر مزه می ده این طشک گرم و نرم؛ دستش درد نکنه مشتی! چه طشکی زده واقعا نرم و تپل؛ مثل یک مادر مهربون آدم را تو بقلش می گیره و ول نمیکنه و امان از این لحاف مگه میگذاره از دست طشک فرار کنم...یک قلت دیگه زد و باز خوابش برد.... توی خواب فکر میکــرد حتما الان بعد از اذانه و مادر و پدر نماز خوندند و زوده که بیدار شــم. یک قلتی بزنم پا میشم.....زیپ زیپ لینگ لینگ زیپ زیپ لینگ لینگ......سعی کرد صدای پنبه زنی مشهدی را پیش خودش مرور کنه؛ به خودش گفت : اگر برف نمی‌آمد که اینقدر این طشک و لحاف نمی‌چسبید.......دیگه نفهمید به چی داره فکر میکنه به صدای ساز پنبه زن؛ به گرمی‌لحاف و طشک؛ به بوی کله پاچه........ به همان غلظت و گرمی‌آب کله پاچه دوباره سور خورد توی خواب ناز...
: پدر جان؛ یک جمعه ات هم به ما نمیرسه؟ یک کله پاچه گرفتم تیلیتش دل دشمن را نرم میکنه؛ در آر سرتو از زیر لحاف پدر صلواتی؛ کله سحر رفتم نان سنگک گرفتم با کله پاچه؛ پاشو مرد مومن بشین مردونه یک صبحانه بخوریم باهم...
مادر با مهربانی قر و لندی کرد دلبرانه: وای یکجور باهاش حرف میزنه انگار بچه 8 ساله است....بگو پاشه مرد گنده! یک صبحانه روز جمعه خوردن با ما که اینقدر فیس و افاده نداره...
از زیر لحاف نمی دید اما حدس میزد که الان حاج آقا قند در دلش آب شده و با لبخندی به گشادی تمام صورتش داره به مادر نگاه می کنه مادر که دیگر جوان نبود و پدر او را حاج خانم صدا میزد در جمع؛ و در خلوت با نام کوچکش...
خدا لعنت کند این خواب را!.....گرم و نرم مثل چایی شیرین صبحانه؛ باز درون چشمش ریخت؛ فکر کرد راست می گن: برف که می‌آد انگار آدم را به طشک می‌دوزند....

صدای رادیو تمام اطاق را گرفت؛ ناز کشیدن هم حدی داشت دیگر؛ معلوم بود کاسه صبر حاج خانم و حاج آقا سر آمده و با روشن کردن رادیو این را اعلام میکردند.اهل توپ و تشر رفتن نبودند؛ نه حالا که او بزرگ شده بود که در کودکی هم. با علم و اشاره هر توبیخی را به او می‌فهماندند و یک لنگه ابروی مادر و یک اخم پدر حساب کار را راست و حسینی به دستش میداد...
صدای النگوهای مادر را هم این لا و لوها می‌شنید یعنی که داشت نان خــرد می‌کرد برا ی تلیت کردن در آب کله پاچه . فکرش را که می‌کرد می‌دید :عجب کیفی دارد که صبح اینقدر نازت را بکشند وکله پاچه ای باشد و نان سنگکی و......خلاصه عشق یعنی همین!

باز دوباره با زور و ذلت از لای سوراخ کوچکی که برای خفه نشدن از زیر لحاف درست کرده بود نگاهی به آسمان انداخت؛از لحاف پاره آسمان یک ریــز برف مثل پنبه میبارید؛ عینهو وقتی که مشهدی پنبه ها را میزد نرم و سبک؛! از دودکشهای بخاری خانه کناری که دیده میشد؛ دودی سفید و ملایم به هوا میرفت؛ و گرمای دلنشینی را به دلت راه میداد؛ هی دلت میخواست چنگ بزنی به لحاف و بچسبی این طشک مهربان را...
نه خیر این برف ول کن نبود.. خدا را شکر که جمعه بود. به خودش گفت یعنی امروز که برف می‌آید؛ زینب و برو بچه ها ناهار می‌آیند اینجا یا نه؟؟
: ((حاج خانم زینب اینها امروز می‌آن؟))

زینب خواهر کوچکش بود که چهار سال قبل در سن خیلی کم ازدواج کرده بود؛ هفده سالش تمام نشده بود؛ اما خواستگارها دست از سرشان بر نمی‌داشتند؛ خوش برو رو بود و خوش قد و بالا؛ زبر و زرنگ و دست به کار خانه داری و مهمتر از همه با لبخندی ملیح همیشه در کنج لب. بالاخره پسر عموجان که نور چشم پدر زینب هم بود و در ضمن زینب هم گوشه چشمی‌ به او داشت؛ داماد اول و آخر خانواده شد. الان دو تا بچه داشتند؛ دخترکی سه ساله و نازنین و دلنشین. پسری تپل و مپل و شش هفت ماهه که اگر همه به او می‌گفتند رستم بی دلیل نبود؛ هرچند که به احترام پدر بزرگ خانواده اسمش را گذاشته بودند ماشااله. خوب این اسم چند منظوره استفاده می‌شد؛ بخصوص با جثه ای که داشت بسیار به جـــا هم بود.
پیش خود تجسم کرد که اگر امروز بیارندش حسابی می‌چلونمش! ولی قبلش برم حیاط را پارو کنم!
حاج خانم و حاج آقا؛ آرام آرام حرف می‌زدند و گهگاهی می‌خندیدند و سئوال بی جواب با بخار سماور به آسمان رفت....
یواشی نگاهی از لای لحاف به آسمان انداخت؛ پنبه های زده ی مشهدی از آسمان به زمین میریختند؛ زیپ زیپ لینگ لینگ زیپ زیپ لینگ رینگ......
باز این لحاف و این برف و این خواب؛ این خواب نازنین و گرم....
چه صفائــی داشت این بــازی خواب و بیداری؛ یا بیــدار خوابی؛ که نــه خوابی و نه بیداری ونه هوشیاری و نه بیــهوش؛ یک رفت و برگشتی بین خواب و بیداری!

بــا خودش فکر کرد: لابد هنوز برف می‌آد...مروت نبود این پیرمرد بره پله هارو پارو کنه و من اینجا یکوری بخوابم....کاش یک کمی ‌صبور بود؛ خودم چاکرشم هستم؛ برای اینکه خوشحالش کنم تمام حیاط را یک پارچه پارو میکنم... خودش از فکر خودش خنده اش گرفت؛ حیاط کم حیاطی نبود. وسط باغچه و حوض؛ از پله های اینطرف حیاط که پای راهرو جلوی اطاقها بود تا پله های آنور حیاط؛ که به راهرو کوچیکه می‌خورد و در کوچه کلی حیــاط بود. چقدر توی این حیاط دویده بود و با بچه های فامیل بالا بلندی بازی کرده بود..چقدر توی این حوض وسط هندوانه و خربزه هائی که حاج اقا برای خنک شدن توی حوض انداخته بود شنا کرده بود و ورجه ورجه زده بود..فقط باید مواظب میبود ماهیهای قرمز مادرش صدمه نبینند. به نوعی با آنها هم دوست بود؛ وقتهائی که حوصله داشت پایش را میگذاشت روی پاشیر حوض و بی حرکت می‌نشست.بعد از مدتی ماهیها آرام آرام می‌آمدند و دور پاهایش جمع می‌شدند و آرام آرام با لبهای نرمشان به پایش لب میزدند. مــزه مــزه میکردنــد؛ یکباردر کودکی به مادر گفته بود؛ ماهیها به پایم نوک میزنند؛ مادر غش کرده بود از خنده. هنوز جوان بود و با لباسهای گل گلیش هنــوز سرزنده و دلربــا.
مادر گفته بود: نوک نمیزنند مادر مگه مرغـنـد؟
:پس چی کار می‌کنند اینها؟
مادر فکری کرده بود و گفته بود : تو بانمکی مادر تورا مزه مزه می‌کنند.!!

با خودش فکر کرد چه خوب شد حرف مادر را هفته پیش زمین نینانداخته بود و جلو جلو روی حوض را یک کیسه کلفت کشیده بود. به قول مادر می‌گفت: ((حوض که خودش یخ میزند؛ اگر کیسه نکشیم و چوب نچینیم روش؛ تمام پاشیر تا آخر زمستان ترک ترک میشه. تابستان بیچاره ایم تمام آب حوض میره)). تازه برای شادکردن مادر؛ شیر لب حوض را هم با گونی حساب تا خرخره بست و بنــد کرده بود.

چشم باز کرد و با صدای بلند گفت : سلام به حاج اقا و حاج خانم تپل و مپل خودم! و برای اینکه ببیند صمبه ناز کردنش چقدر پر زور است؛ کش و قوسی هم زیر لحاف رفت. دیگر دلش غـش میرفت که با آنها ناشتائـی بخورد.آرام سوراخی از لای لحاف باز کرد که ببیند هنوز برف در کار است یا نه؟؟

.... از اطاق کناری صدائی گفت : سلام؛ صبح به خیر؛ بیدار شدی؟؟ چه عالی ؟!
(( امروز جمعه است؛ داره برف هم می‌آد؛ کاش تا بچه ها بیدار نشدن؛ بری از سر میدان یک کله پاچه با نان سنگک داغ بگیری؛ دور همی‌ با بچه ها بخوریم! می‌چسبه...... پاشو! تنبلی نکن. برات چایی می‌ریزم. راستی؛ یادت نره نان سنگک بیشتر بگیر؛ هر چند سنگینه! اما ظهر هم آبگوشت بار گذاشتم .
هر چه زور زد باز خوابش ببرد؛ نشد که نشد!.
با خودش گفت: ای کاش برف ببــــارد؛ برکت خـــدا.

نویسنده: مینا یزدان پرست؛ هجدهم آبان ماه یکهزاروسیصد و نود

داستان کوتاه: عمه خانم و یلــدا.................

داستان کوتاه: عمه خانم و یلــدا

داستان کوتاه: عمه خانم و یلــدا
یلـــدا شبی؛ هشت سال قبل به دنیا آمده بود؛ در برف و بوران؛ قابله که او را به دنیا آورده بود؛ با دست به پشت کمرش زده بود و او به جای گریه چشم باز کرده بود و لبخند زده بود....

نویسنده: مینا یزدان پرست
عمـه خانم و یـلـدا:
*******************
با گالشهای پلاستیکیش از روی برفهای توی کوچه بالا و پائین می‌پرید و هر جا سر می‌خورد یا زمین می‌خورد با بچه های هم محله ایش غش غش می‌خندیدند. تازه برف بند آمده بود اما هنوز گهگاهی با باد برفهای پوک و ریز ریزی؛ از آسمان به زمین می‌رسید که همگی سرشون را بالا می‌گرفتند و زبونهاشون را در می‌آوردند و با خوردن آنها دلشون خنک می‌شد؛ همانموقع بعضی از دانه های برف توی چشمشون هم میرفت که یخ می‌کردند و می‌سوختند؛ اما باز خنده بود و ســـر خوردن و شادی. جلوی بیشتر خانه ها تپه های کوچکی از برف بود که سرسره های عالی ای بودند برای اینکه اول با نوک پا بزنی و از یکطرف مثل پله سوراخ سوراخش کنی و بالا بروی و از طرف دیگر به سرعت سـر بخوری و بیایی پایین. دیگر خدا را بنده نبودی اگر اولین نفر سور می‌خورد؛ کیف‌های سگکدار؛ با دسته های کلفت یکی یکی به آنطرف کوچه پرتاب می‌شدند و صدای جیغ و فریادی بود که از بالا رفتن و سور خوردنشان به آسمان می‌رسید. آخرش هم که محکم می‌خوری زمین؛ و ذوق ذوق درد را در باسن و رانت حس میکنی خودش شیرینی خودش را دارد.
با لپهای قرمز شده و روبانهای خیس روی گیسها و کیفی که از هر جایش برف و یخ می‌بارید به در خانه رسید و کلون در را برای در آوردن ادای در زدن پدر با آهنگ مخصوصی کوبید. کلون در را دوست داشت چون پدر هم زنگ نمی‌زد و با این آهنگ در می‌زد. تق تق – تــتــق تـــق. و تق آخر هنوز زده نشده بود که همیشه مادر با چادر نماز جلوی در بود....

و هر بار باز شدن این در چوبی؛ زرد رنگ که بالایش چهار تا پنجره شیشه ای کوچک رنگارنگ بود؛ مثل طلوع خورشید بود. در که باز می‌شد؛ راهروی درازی که انتهایش حیاط بود اما قبل از آن حضور گرم مادر در پاشنه در از خورشید هم گرمترش می‌کرد. مثل هر روز خیس و شاد و بازیگوش به آغوش مادر پرید و بوسه های گرم مادر؛ لپهای یخ زده اما قرمزش را گرم کرد. چقدر گرم بود مادر؛ تابستان و زمستان نداشت. مادر از بخاری و کرسی هم گرمتر بود حتی شب یلــــدا.
فکر اینکه امشب زیر کرسی داغ می‌شینه و صورت خوشگل و گرد و پیر عمه اش را می‌بینه؛ سر تا پاشو گرم می‌کرد. همه فامیل هم بودند و عمه با آن چهره روشن و قشنگش بیشتر از بقیه به او محبت می‌کرد و لبخند می‌زد و بقلش می‌کرد.... او یلـــدا بود؛ خود یلـــدا. یلـــدا شبی؛ هشت سال قبل به دنیا آمده بود؛ در برف و بوران؛ قابله که او را به دنیا آورده بود؛ با دست به پشت کمرش زده بود و او به جای گریه چشم باز کرده بود و لبخند زده بود.

قابله گفته بود: قدرت خدا؛ ببین چقدر سوته سوماقیه؛ گریه نمی‌کنه!.... . بچه آخه؛ شب دیگه نبود؟ چه بی موقع! امشب توی این سرما مارو از مهمون و خونه زندگیمون انداختی که چی؟؟ یک شب دیگه صبر می‌کردی!. و بچه را در بقل مادر که همیشه گـــرم بود گذاشته بود که در آغوش کرسی هر دو با هم به خواب رفته بودند....... و بقیه دور کرسی آجیل خورده بودند و هندوانه و خندیده بودند و هی گفته بودند: چقدر خوشگله؛ چه تپــله...
عمه خانم گفته بود: اسمش را بگذاریم یلـــدا.... هیچوقت یادش نره کی دنیا آمده. آخیش.. یکوقت بزرگ میشه؛ خودش کرسی می‌گذاره و بچه هاش دور کرسی می‌شینند؛ یعنی یاد ماهم می‌کنه؟؟
و اسمش یلـــدا ماند که ماند..

داخل خانه همیشه گرم و تمیز بود؛ سفره ناهار پهن بود و غذا هم روی چراغ آماده؛ آقاجون که می‌رسید و بقیه هم از دبیرستان می‌آمدند همگی ناهار می‌خوردند و به عشق منزل عمه خانم چرتی می‌زدند. عصری از روز عید هم زیباتر بود؛ همگی شال و کلاه کرده و پای پیاده می‌رفتند منزل عمه خانــم.
عمه خانم همیشه زمستانها کرسی می‌گذاشت؛ یک کرسی بزرگ و مجلل. عشقی داشت شب یلدا.... همه باشند و تو باشی و کرسی عمه خانم... . خود شکل و شمایل این کرسی که همیشه زیبا بود و گرما بخش با آن لحاف رویه مخملی قـرمزش؛ اما شب یلدا نگو که حال دیگری داشت. عمه خانم تخته قالی روی کرسی را عوض می‌کرد و یک قالی با رنگ و گل روشنتر روی کرسی می‌انداخت و مجمه بزرگی که درونش نقش گلها و آهوها و پرندگان کنده کاری شده بود می‌گذاشت؛ حالا خارج از شاهکاری که داخل مجمه کنده کاری شده بود؛ ظرفهای لب کنگره دار رنگارنگی بود که با تخمه و انجیر خشک و توت خشک و تخمه خربزه های بوداده گرم و انار دان کرده‌ی عمه خانم پر شده بود؛ کاسه های زرد و سبز و آبی و قرمز و صورتی هر کدام به رنگی و پــر از این خشکبارها. نگاهشان که می‌کردی رنگین کمانی بودند در آن سینی بزرگ و دریادل !. دو دیوار کرسی همیشه به سمت دیوار بود و پشتی داشتی و راحت لم می‌دادی. اما؛ همه می‌دانستند که آنجا جای بزرگترهاست؛ آقاجون؛ مادر؛ عمه خانم و شوهر عمه و دختر عمه بزرگ حتما بالای کرسی بودند؛ درست زیر ساعت بزرگ دیواری آلمانی که آنقدر عمه خانم تمیز و سالم نگهش داشته بود که یک دانه از زنگها را اشتباه نمیزد و پاندولش همیشه در حالی که مثل آئینه برق میزد به دو طرف تکان تکان میخورد. این ساعت مایه فخر عمه خانم بود؛ همیشه علامت کوچکی که وسط صفحه ساعت بود را نشان میداد و می‌گفت: این عقاب را نگاه کنید؛ علامت رایش آلمانه. این ساعت را با دو تا مثل این؛ حاج دائی از آلمانها خریده بوده و یکی برای من کادو آوردند یکی برای داداشم. همه جا نیستند این ساعتها؛ همه میگن ساعتمون قدیمیه اما این آرمو تو صفحه اش نداره.

جدای همه بگو و بخند ها؛ صدای رادیوی عمه خانم بود. عمه خانم تلویزیون هم داشت اما همیشه با پارچه ای "برودوری دوزی" شده رویـــش را می‌پوشاند و میانه خوشی با تلویزیون نداشت. رادیو لامپی کرم رنگی بود با یک پیچ قهوه ای گنده کانال یاب و دکمه های گنده؛ گنده‌ی؛ سفید عاج مانند. جلوی بلند گو هم پارچه توری گونی بافی بود که وقتی صدای رادیو بلند بود تکان خوردن پرده اش را می‌دیدی. حالا چه ماجرا ها داشت این رادیو بماند؛ اما مهمترین داستانش این بود که یکبار یک بچه موش تویش قایم شده بوده و به همین خاطر از وقتی یلدا این قصه را شنیده بود به رادیوی عمه خانم علاقه خاصی پیدا کرده بود و اسمش را گذاشته بود "رادیـــو مــوشــی". اینجور شبها عمه خانم رادیو را با صدای کمی‌ می‌گرفت و صدای آرام گوینده و موسیقی های سنتی اطاق را پر میکرد. یلدا همیشه احساس میکرد صدای ویولون را از داخل لاله های قرمز پایه بلندی می‌شنود که دو سر طاقچه؛ در دو طرف آینه قدی بزرگی که بالای طاقچه به دیوار وصل بود می‌شنــود.. هروقت که شمعی میان این لاله های قرمز لبه چیندار میسوخت و صدای تارو ویولونی هم از این رادیو می‌آمد به عمه خانم میگفت: عمه خانم این رادیو صداش به لاله ها وصله؟ از توی لاله ها صدا می‌آد! این لاله ها را با رادیو موشی به من میدید...؟
عمه خانم می‌خندید و می‌گفت: من که رفتم بهشت اینها مال شما. به شرطی که وقتی رادیو را روشن کردی به یاد من دو تا دونه شمع توی لاله ها بگذاری؛ عمه جون!. و بعد با صدای بلند می‌گفت: همه گوش کنند این رادیو و 2 تا لاله بلندها وقتی من تمام کردم مال یلداست؛ و سر یلدا را تا پائین گیسش نوازش می‌کرد.

جای سماور هـم آنروز مثل بزرگترها در بالای اطاق بود؛ احترامی‌ داشت این سماور. دیگر سماور معمولی و به قول عمه خانم "سر دستی" نبود که به کار می‌آمد؛ سماور روسی طلائی بزرگ عمه خانم. همان که در جوانی از انزلی خریده بود و از چند روز قبل برقش انداخته بود ؛ حالا بالای اطاق قل قل می‌کرد و عمه خانم هم همانجا که نشسته بود؛ اول استکانهای کمرباریک را زیر شیر سماور با آب جوش گرم می‌کرد و بعد یکی یکی چائی میریخت و دست به دست می‌گشت تا به چایی خورش میرسید. یلـدا چائی های عمه خانم را با آن نباتی که تویش می‌انداخت دوست داشت. عمه خانم میگفت: این هم چائی یلدای خودم با یک گل نبات کوچولو. بعد هم با قاشق چایخوری که پائینش یک سکه قدیمی‌ناصری وصل بود؛ چایی اش را هم میزد.
و همیشه بین عمه خانم و آقاجون آن بالای کرسی؛ یک جای کوچکی برای یلـــدا پیدا میشد؛ برای عزیز کرده عمه خانم که اگر هم جائی نبود زانوان مهربان عمه خانم همیشه برای او جا داشت.. عمه خانم بچه های برادر را عاشقانه دوست داشت ؛ چرا که یکدانه برادر را می‌پرستیـد؛......

شام مفصل بود؛ نور چشمی‌ سفره هم؛ آش رشته بود که اول قدم به سفره می‌گذاشت در قدح های بزرگ گل سرخی. قشنگی قدح ها در این بود که هر چه آش داخل کاسه کمتر می‌شد؛ گلهای داخل قدح بیشتر خودی نشان می‌دادند و آخرین ملاقه قدح که از آش خالی می‌شد؛ آخرین گل سرخ هم سر از تــه کاسه بیرون می‌آورد...درشت و شاد و سرخوش...
از پشت کرسی به پنجره های لنگه در لنگه اطاق که نگاه میکرد؛ دانه های برف را میدید که آرام آرام شروع به باریدن گرفته اند؛ و می‌دانست که مثل هر سال قبل از گرفتن فال حافظ که عمه خانم استادش بود و مشاعره که سرگرمی‌ شب یلدایشان بود همیشه داستان به دنیا آمدن اوست که تعریف میشود و هیچکس دیگر مثل او؛ در آن شب به دنیا نیامده بود و هیچکس دیگری مثل او منتظر شنیدن این داستان نبود هرسال پای کرسی! .... عمه خانم او را بقل میکرد و روی پایش که چهارزانو زیر کرسی نشسته بود می‌گذاشت و می‌گفت: یادش به خیر؛ بــرادر!؛ یادت هست این دسته گل یک همچین شبی به دنیا آمد؟ و با لبخند به برادر و زن برادر نگاه میکرد و دانه دانه بادام و انجیرو توت در دهان یلدا میگذاشت. و همه هم با خوشحالی از خاطره ای که از آن شب داشتند و مادر چطور دردش گرفته بود و مجبور شده بودند چند شب زودتر از انتظار زایمان؛ قابله را در آن برف و سرما به خانه بیاورند تا یلــدا خانم را دنیا بیاورد؛ حرف میزدند و گهگاهی هم سر به سر یلدا می‌گذاشتند.

و همینطور هم برف می‌بارید و می‌بارید؛ شام هم از راه م‌یرسید. گرم و صمیمی‌ دور سفره قلمکار پارچه ای؛ با بوته جقه های پیچ در پیچ؛ دور تا دور سفره نخهای منگول منگول شده که وقتی چهار زانو می‌نشستی اگر پایت رویش می‌افتاد پایت را فشار میداد.... اما گرمی‌ آش و محبت حلقه زده دور سفره؛ به این منگوله ها روی خودنمائی نمی‌داد.
شام هم معرکه ای داشت برای یلدا؛ همیشه بوی خوش خورشت بـــه عمه خانم را دوست داشت؛ بویش هم مثل خود خورشت شیرین و دلچسب بود؛ به نوعی گرمی‌ کرسی را به او میداد... آش رشته و خورشت بـــه و رشته پلو را باید سر این سفره قلمکار با عمه خانم می‌خوردی که مزه عمه داشتن را مانند مزه بـــه شیرین حس کنی. یلدا عاشق سفره جمع کردن بود هر وقت عمه خانم خم و راست می‌شد تا چیزی را جمع کند ذوق می‌کرد؛ چون میدانست اگر دست عمه به آن نرسد میگوید: پیر شی یلدا جان برو وسط سفره برام اونو بیار. بعد هم می‌گفت: یلدا تمیزه نگاش کنید! مثل یاس برق میزنه و یلدا با ذوق می‌پرید وسط سفره و برای عمه چیزی می‌آورد؛ اما آوردن وسیله بهانه بود و عشق وسط سفره راه رفتن چیزی دیگر! چه کیفی دارد وسط ظرف های گل سرخی پر از خورشت و پلو و ماست و ترشی روی بته چقه ها راه بروی؟ مثل قدم زدن در باغ دلگشــــا...

بعد شام؛ و جمع و جورشدن سفره از وسط اطاق ؛ باز زیر کرسی رفتن برای یلدا کیــف داشت. با شکم پـــر زیر آن لحاف گرم و مخملین؛ زیـر کرسی لم بودن و به شعر حافظ (که خیلی هم نمی‌فهمید یعنی چه) مثل آدم بزرگها گوش میداد و پدر هم قصه کوچکی از شاهنامه برای همه بگوید و به شوخی و جدی با عمه خانم و بقیه فامیل مشاعره کنــد. و از همه زیباتر و زودتر عمه خانم جواب شعرها را بگوید: از ایرج میرزا و پروین اعتصامی‌و سعدی و حافظ..... همان شعرها که کوتاه کوتاه به یلدا هم یاد داده بود و یکبار که یلدا نام فامیلی خانم اعتصامی‌را یادش رفته بود؛ گفته بود : شعرهای پروین خانم!".و از آن روز عمه خانم هم برای شوخی و یادآوری شعرها به یلدا میگفت: همان شعرهای پروین خانم!! . عمه خانم یک بیت شعر زیبا از " خواجوی کرمانی " را هم به یلدا یاد داده بود به رسم یادگار؛ که در بعضی مهمانی ها به یلدا می‌گفت بخواند: تــا در سر زلفش نکنی جان گرامی‌ پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان کـرد.
آنوقت چشمانش گرم می‌شد و انگار شیره شیرین و گرم خورشت بــه؛ با حرارت از چشمانش به بیرون فواره می‌زد؛ که هرچه چشمش را میمالید و زور میزد گنده ترش بکند نمیشد که نمی‌شد.... خوابی گرم و کیفور؛ شانه به شانه عمه خانم. این نبود که فقط کرسی خوابش را سنگین میکرد؛ اینکه شانه به شانه عمه خانم و پدر باشد و لبخند مادر را از کناری ببیند گرمترش میکرد. گرمتر میشد وقتی مطمئن بود که بر حسب برنامه فامیلی؛ همگی شب را همانجا می‌خوابند ؛ آنوقت این خواب گرمترین خواب دنیا می‌شد.
یکبار به عمه خانم گفت: من که بزرگ بشم؛ شما را با کرسی گنده هه و سماور طلائی میبرم خونه خودم!؛ بعد کمی‌ فکر کرده بود و گفته بود: نه! اصلا من و شوهرم و بچه هام می‌آئیم اینجا که با شما و کرسی گنده هه و سماور طلائی؛ اینجا با هم زندگی کنیم.
عمه خانم خندیده و گفته بود: آره عمه جون؛ شما و شوهر و بچه ات اصلا" بیا تو این خانه با من زندگی کنید. آنموقع من پیرتر شدم بالاخره باید یک نفر باشه دور و برم من را جمع و جور کنه. چه عالمی‌داره بچگی؛.
همینطـور که زیر کرسـی داشت خوابش می‌برد؛ باخودش فکر کرد فردا که خانم معلم "انشای شب یلدا چه کردید را بپرسه"؛ می‌نویسـم:
شب یلدا خانه عمه خانم جانم؛ عشــق کردیم.
تــا در سر زلفش نکنی جان گرامی‌ پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان کـرد. این بود شب یلدای من.