سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه کمال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

قانـــون دانــــه..غذا و قضا...

قانـــون دانــــه
نگاهی به درخت سـیب بیندازید. شاید پانـصد سیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد مگه نه؟ ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟» اینجا طبیعت به ما چیزی یاد می دهد. به ما می گوید:
« اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»

از این مطلب می توان این نتایج را بد
ست آورد:

- باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.

- باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.

- باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، یا حتی ایده ات را بفروشی

- باید با صد نفر آشنا شوی تا یک رفیق شفیق پیدا کنی.

وقتی که به «قانون دانه» رسیدیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم. قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.

در یک کلام:افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند.

-----------------------------------------


گاهی پیش میاید که تکه ای از (غذا) در گلویت گیر کند و بروی بسمت خفگی....
گاهی هم پیش میاید تکه ای از (قضا) در گلویت گیر کند و باز بروی به همان سمت خفگی...
معمولا حالت اول را چند جرعه آب حل میکند اما حالت دوم ..آب که هیچ...سر و کارش به آتش میکشد اغلب..!
حتی اگر خفه ات هم نکند چاره اش این است که بیایند از پشت بزنندت چنان که بیهوا بالایش بیاوری و فقط نمیری !
گاهی هم گیر میکند..کتکش را هم میخوری..
بالا هم نمیاید لاکردار...و از آن بدتر زنده هم میمانی بعدش!

داستانی متفاوت از چوپان درو غگو....!!!؟

 

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در
نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ... یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود! پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ... چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند. بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست. اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم

من طــــ ــــ ــــلاق میخواهم .......!!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!


پنج ویژگی یک دوست خوب .......

امام صادق علیه السّلام فرمود: دوستى را شرایطى است و اگر همه این شرایط در کسی نباشد او را دوست کامل نشمار و کسى که هیچ یک از این شرایط در او نباشد در هیچ مرتبه از دوستی با او رفاقت نکن.


شرط اول آنکه پنهان و آشکارش براى تو یکى باشد.


دوم آنکه آراستگى تو را آراستگى خود بداند و سرافکندگى تو را سرافکندگى خودش.


سوم آنکه ثروت و مقام روحیه او را تغییر ندهد.


چهارم آنکه از آنچه در دسترس توانائى او است از تو دریغ ندارد


پنجم آنکه در سختیهاى روزگار تو را رها نکند.


معلم نگاهی به کلاس انداخت و به بچه ها گفت: میخوام یه بازی با هم

معلم و آموزش

معلم نگاهی به کلاس انداخت و به بچه ها گفت: میخوام یه بازی با هم کنیم.

فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و درونش رو به تعداد آدم هایی که از اونها بدتون میاد سیب زمینی ریخته و به کلاس بیارید.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی سر کلاس حاضر شدند.

در کیسه بعضی 2 تا و بعضی 3 و بعضی ها هم بیشتر سیب زمینی بود.

معلم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میرن کیسه پلاستیکی رو هم همراه ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع به شکایت از بوی بد سیب زمینی های گندیده کردند.

بعلاوه اونهائی که سیب زمینی بیشتری در کیسه داشتند از حمل اون خسته شده بودند.

بعد از یک هفته بازی تموم شد و بچه ها راحت شدند.

معلم پرسید : از اینکه سیب زمینی ها رو یک هفته با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین رو همه جا ببرند شکایت داشتند.

اونوقت معلم منظور اصلی خود رو این گونه بیان کرد:

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هائی که دوست ندارید  رو در دل نگه می دارید و همه جا با خود می کشید.

بوی بد کینه و نفرت قلب شما رو فاسد میکنه و شما اون رو همه جا با خود حمل می کنید.

حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها رو فقط برای یک هفته نتونستید تحمل کنید، پس چطور میتونید بوی بد نفرت رو برای تمام عمر تحمل کنید؟



ماجرای طرح هدف مند کردن یارانه ها توسط منصور خلیفه دوم عباسی....

 


داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد  از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشهاما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفتو مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نمایدبیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند .
این بود ماجرای طرح هدف مند کردن یارانه ها توسط منصور خلیفه دوم عباسی


شناسنامه اش را به دشمن فروخت و گرین کارت گرفت. .....

 دیشب دیدمت، پس از 23 سال. از شهادتت برایم گفتی . وقتی افتادی توی آب ، برای اینکه دشمن، قایق بچه ها را نبیند ، دستت را گذاشتی روی دهانت ، تا فریادت را خاموش کنی . زمانی را که برایت در این دنیای خاکی مانده بود ، به چشمهایت قرض دادی تا با بچه ها وداع کنی. آنوقت زدی به دل آب و در میان نیزارها گم شدی تا امشب .

 امشب برایت یک دنیا حرف دارم، یک سبد بغض فروخورده . نمی دانم از کجا بگویم، اما کاش مادر زنده بود و امشب به ضیافتت می آمد در شلمچه.

  زیر همین "دژ هزار" بود که حسین ، سرش را با سربند" اعرالله جمجمتک" ، به خدا پس داد. وقتی جنازه او رابعد از هفته ها،  پیش مادر بردیم ، می گفت حسین پس از شهادت، هر شب به خوابش می آمد  و از تو برایش می گفت.

  مادر خوشحال بود که با رفتن حسین، دیگر تنها نیستی و من امروز غمین از اینکه مادر در کنارم نیست اما خوشحال از اینکه او، پیش پسرهایش آرام گرفته است.

 یادت می آید داداش؟ حسین هر وقت راهی جبهه می شد، فاطمه پای اتوبوس، شانه کوچکش را می آورد و با دستهای لاغرش، موهای پدر را شانه می کرد.

شبی که مادر برای دیدن حسین به معراج شهدا رفت، فاطمه هم با او بود. دخترک وقتی فهمید می خواهد پدرش را ببیند، شانه اش را از کیف کوچکش بیرون آورد . وقتی مادر پیکر بی سر حسین و شانه فاطمه را دید، بی اختیار حضرت زینب (س) را صدا زد و از حال رفت......

 حالا دیگر فاطمه این قصه را هر شب، برای دخترش زمزمه می کند.

 در آخرین نامه ات، از من خواسته بودی از اوضاع و احوال پشت جبهه برایت بنویسم. چند ساعتی تا نماز صبح مانده است پس بگذار بگویم از زمانی که پیش ما نبودی:

دفاع مقدس هشت سال طول کشید . در این مدت پدر جعفر هر 2 سال یک شهید داد، هشت سال جنگ 4 شهید و پدر همکلاسیت بیژن ، هر 2 سال یک پاساژ ساخت . هشت سال جنگ 4 پاساژ.

 در این مدت هر وقت سپاه فراخوان نیرو داشت، همسر شهید شیرسوار فرمانده گردان ویژه شهدا ، پوتین همسر شهیدش را روی مزار او قرار می داد و فریاد می کشید " جعفر بلند شو امام تنهاست، جعفر بلند شوامام سرباز می خواد ، جعفر وقت حمله است بلند شو"‌

 در مدتی که نبودی ، همرزمان زیادی در فراموشی همه، شمع وجودشان خاموش شد و به سوی قافله شهدای جنگ پرکشیدند. آنهایی هم که در آسایشگاهها هستند، از دریچه پنجره اتاقشان، چشمشان به آسمان و در انتظار دستی که آنها را با خود  ببرد تا خانه ستارگان.

 حالا اگر دارویی برای جانبازی گیر نیاید، عوضش کلینیک های مجهزی هستند که نمی گذارند آب توی دل سگ و گربه های این مملکت تکان بخورد. اگر همصدایی برای ما نیست ، تا دلت بخواهد انجمن های حمایت از حیوانات از سروکول دیوارهای این مملکت بالا می رود.

 یادت می آید کربلای 5 را ؟ به بچه ها می گفتی کسانی وارد گردان ات می شوند که شناسنامه نداشته باشند. می گفتی شناسنامه آدم ها را به دنیا و زندگی پایبند می کند. قبل از عملیات، شناسنامه ات را جلوی چشم همه پاره کردی......

 حسین جان! تو شناسنامه ات را در منطقه عملیاتی پاره کردی و بعد از جنگ آقایی که اتفاقا در این مملکت مسئولیت هم دارد  ، شناسنامه اش را به دشمن فروخت و گرین کارت گرفت.

 داداش من! از پیک گردانت بگویم. همونی که بهش می گفتی آهن ربا. از بس که ترکش می خورد توی این عملیاتها. گاز خردل امان اش رو بریده، هفته ای چند روز میهمان بیمارستانهاست . باقی روزها را هم  روی تاکسی عمویش کار می کند.

 برایت از "ننه علی " نوشته بودم . زنی که کنار مزار فرزند شهیدش کلبه ای ساخت تا بگوید همیشه به آرمانهای دلبندش وفادار است. ننه علی که امروز چشم از دنیا بست ، فردای آن روز کلبه اش را  ویران کردند. تو گویی دیدن نمادی از نمادهای پایداری برای بعضی ها در این مملکت سخت و دشوار شده است.

 حسین من! چه بگویم از چیزی که نمی توانم بگویم و چه بگویم از چیزی که نباید بگویم؟‌

پس ، این زمان بگذار تا وقت دگر.


کدام دختر جرات دارد با این داننشمند بزرگ ازدواج کند؟....

 

کدام دختر جرأت دارد با این دانشمند بزرگ ازدواج کند!

 

او همچنان یکی از پر آوازه ترین دانشمندان دنیاست اما علی رغم موفقیتهایش در عالم علم و دانش در زندگی مشترک و عاشقانه اش همیشه یک شکست خورده بوده است. او بعد از 11 زندگی مشترک خود با میلوا ماریک که او هم یک زن دانشمند بوده است و یکی از اولین زنانی است که در اروپا توانست در رشته ریاضی مدرک بگیرد جدا شد.

او به همسر خود پیشنهاد کرد به جای جدا شدن به خاطر بچه ها تن به قبول قوانینی دهد که وی طرح کرده بود. در این قوانین او به همسرش به دید یک خدمتکار نگاه کرده و بد ترین خواسته ها را از او خواسته بود.


در این لیست آمده است اگر قرار است زندگی کنیم تو باید اتاق مرا تمییز کنی و سه وعده غذا برایم آماده کنی تا در اتاقم بخورم.

لباسهای مرا شسته و اتو بکشی و اتاق خواب مرا مرتب کنی به وسایلم سامان بدهی اما حق دست زدن به میز تحریرم را نداری.

حق حرف زدن با مرا نداری و هرزمان بخواهم بدون هیچ واکنشی باید اتاقم را ترک کنی.

 

حق درخواست چیزی از من نداری و در مسافرت ها و بیرون از منزل نباید همراه من باشی.

این لیست در نوع خود عجیب و باورنکردنی است اما حقیقت دارد


ما در تله افتادیم .........

ده نکته که می توان از عطرفروش ها آموخت


با همسرم داشتیم توی یکی از پاساژ ها قدم می زدیم ؛ سر ظهر بود و پاساژ هم خلوت .
از جلوی یکی از عطر فروش ها که بصورت دکه ای هستند رد شدیم .. همانهایی که توی ایستگاه های مترو هم هستند .. مرد جوانی کاغذ های عطر زده اش را مؤدبانه تعارف کرد . ما هم برداشتیم و بو کردیم ... در واقع ما در تله افتادیم !

1. ابتدا مشتری را جذب کنید
شگرد اولیه این فروشندگان حرفه ای خیلی ساده است ؛ با درخواست از شما برای بو کردن عطر های جدیدشان بدون درخواست اولیه خرید ، فقط می خواهند که شما را جذب کنند تا بتوانند در فرصت مناسب قدم بعدی را بردارند .
2. مشتری را بشناسید
آقای عطر فروش سعی داشت از روی ظاهر ، گفتار و برخورد ما ، اخلاق ما را شناسایی کند . حتی خیلی با احترام از ما سوال کرد : در مورد علایقمان ، شغلمان و ...
3. پیشنهاد خاص بدهید
آقا مجید (فروشنده) سعی کرد مناسب شخصیت ما پیشنهاد اولیه اش را مطرح کند . مثلاً با توجه به اینکه شما در جلسات زیادی شرکت می کنید ، این عطر مجلسی را به شما پیشنهاد می کنم . آقا مجید یک شیشه کوچک از عطری که به نظر مناسب تر بود را برای ما پر کرد !
4. یک قدم جلوتر بروید
ما هیچ تصمیمی برای خرید عطر نداشتیم ولی شیشه ای که آقا مجید پر کرد ، باعث شد ما فراموش کنیم که قصد خرید عطر نداریم !! به همین سادگی مجید خان به مرحله بعدی و تکمیل پیشنهاداتش رفت . قدم بعدی این بود که او یک شیشه سه برابر بزرگتر برداشت و آن را با همین عطر پر کرد و پیشنهاد داد که شما به جای قیمت 3 برابر ، این را با قیمت دو برابر بخرید . در اینجا ما ناخودآگاه در نقش یک خریدار مصمم رفته بودیم !
5. هدیه بدهید
فروشنده مطرح کرد که اگر این عطر را بخرید ، یک شیشه اشانتیون هم از من هدیه می گیرید که می توانید همین عطر یا عطر دلخواه دیگری را برای اشانتیون انتخاب کنید . خب تصور داشتن یک شیشه عطر کوچک در جیب لباس ، آن هم رایگان ، تصور خوبی است !
6. محصول یا خدماتی با کیفیت ارائه دهید
بار قبلی که از همین عطرفروشی ها خرید کرده بودم ، راضی بودم . همین دلیل خوبی بود برای مقاومت کمتر و خرید مجدد .
7. مشتری را تایید کنید
وقتی یکی از عطر ها را بو کردم ، گفتم که این عطر قدیمی و اصیل است . مجید گفت آفرین ... کاملاً درسته ، این یک عطر اصیل است ! شما خیلی خوب تشخیص دادید !
هر چند ما این ترفندهای فروش را می شناختیم و از اول صحبت ها به روش فروش آقا مجید دقت می کردیم ، ولی حرف های سنجیده و حساب شده اش باعث رضایت ما و جذب شدن به حرفهایش می شد .
8. به مشتری اطمینان دهید
در بین صحبت ها برای اثبات اصل بودن عطر ها ، مجید مخزن های عطرش را که روی آن نام تولید کننده را نوشته بود نشانمان داد که باعث اطمینان بیشتر ما شد . دلیلی نمی دیدیم که بخواهیم بیشتر تحقیق کنیم !
9. تضمین کنید
اگر واقعاً به کالا یا خدماتی که ارائه می دهید ، اعتماد دارید ، چرا آن را تضمین نکنید ؟ این کاری بود که این فروشنده توانا با ما کرد .
10. خدمات پس از فروش بدهید
مجید گفت هر وقت احساس کردید از این عطر خوشتان نمیاد ، بیایید و آن را عوض کنید . این کار برای فروشنده ما هزینه زیادی نداشت ولی اطمینانی که به ما می داد ، دلیلی برای نخریدن باقی نمی گذاشت .

به همین سادگی ، ما دو شیشه بزرگ عطر خریدیم ، بی آنکه نیازی به خریدن آنها داشته باشیم !

- شاهین شاکری

فایده های تعجب برانگیز لیموهای ترش و شیرین .......

 


فایده های تعجب برانگیز لیموهای ترش و شیرین  موسسه علوم بهداشت ، 819  NL.L.C . خیابان  بالتیمور ، دکتر 1201 .  این آخرین دست آورد پزشکی در طب موثر ، برای سرطان است !
 
 
با دقت بخوانید و خودتان قضاوت کنید .     لیمو (از مرکبات) محصولی معجزه آسا برای کشتن سلول های سرطان است ؛ که 10000 بار قوی تر از شیمی درمانی است .چرا ما در مورد آن نمی دانیم ؟ چون آزمایشگاه ها (شرکت های دارو سازی)  با ساخت مشابه و مصنوعی آن سود زیادی میبرند . شما هم اکنون می توانید به یک دوست کمک کنید تا از آنها بی نیاز شود و بداند که آب لیمو در پیشگیری از بیماری بسیار مفید است .  طعم آن  شیرین یا ترش ، و لذت بخش  است  و فاقد اثرات وحشتناک  شیمی درمانی  است .چگونه است که بسیاری از مردم باید بمیرند ، در حالی که این خواص محرمانه و محفوظ  نگه داشته شده است ، تا مبادا منافع شرکت های بزرگ مولتی میلیونر را به خطر بیفتاد ؟ همانطور که می دانید ، درخت لیمو در دو نوع لیمو شیرین و لیموترش شناخته شده است . شما می توانید از این میوه به روش های مختلف مصرف کنید : شما می توانید آنرا به صورت استفاده از ، افشره ، نوشابه های آماده ، شربت ،  شیرینی ، روی غذا ، گوشت و غیره ، مصرف کنید . لیمو بسیاری از خواص را داراست ،  اما  جالب ترین اثر آن در  کیست  و تومورهاست  . خاصیت این گیاه در بهبود  سرطان از همه نوع ثابت شده  است . برخی از دانشمندان می گویند که در تمامی انواع سرطان بسیار مفید  است . همچنین به عنوان یک داروی ضد میکروبی در برابر عفونت های باکتریایی و قارچ ، و مقابل انگلهای داخلی و کرم ها موثر است . و همچنین تنظیم کننده فشار خون  بیش از حد بالا و ضد افسردگی ، استرس و اختلالات عصبی است . منبع این اطلاعات جالب است : این اطلاعات از یکی از بزرگترین تولید کنندگان دارو در جهان می آید ، که می گوید تست های آزمایشگاهی بیش از 20 سال از سال 1970 ، نشان داد که عصاره لیمو در تخریب سلول های  بدخیم  در 12 نوع سرطان ، از جمله روده بزرگ ،  پستان ، پروستات ، ریه  و لوزالمعده ، و ... تاثیر دارد . ترکیبات این میوه 10،000 بار بهتر از محصول  Adriamycin ، و مواد دارویی که به طور معمول در شیمی درمانی در جهان استفاده می شود ، کاهش رشد سلولهای سرطانی را نشان داد . و چه شگفت آور است ، و شگفت آور تر اینکه ؛ این نوع از درمان با عصاره لیمو تنها سلول های سرطانی بدخیم را از بین میبرد و بر روی سلول های سالم تاثیر نمی گذارد .  
منبع : موسسه علوم  بهداشت ،  819 N. L.L.C.   خیابان   بالتیمور ،  MD1201
-----------------------------------------------------------------------
کسانیکه نمی خوانند
تصور می کنند می دانند
اگر  این متن ارزش خوانده شدن دارد، لطفاً با انتشار آن اجازه دهید آزادانه به حیات خود ادامه دهد.