شیوانا .......
شیوانا
شیوانا استاد معرفت بود. اما بسیارى از مردم عادى، از راههاى دور و نزدیک نزد او میآمدند تا براى مشکلاتشان راه حل ارایه دهد. روزى مردى نزد شیوانا آمد و گفت که از زندگى زناشوییاش راضى نیست و فقط به خاطر مشکلات بعدى جرات و توان جدایى از همسرش را ندارد. مرد از شیوانا پرسید که آیا این تحمل اجبارى رابطه زناشویى او و همسرش درست است و یا این که او میتواند راه حل دیگرى براى خلاصى از این درد جانکاه پیدا کند؟!
در دست مرد قفسى بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهدارى میشدند. شیوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بیرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. یکى از پرندهها پر کشید و مانند تیرى که از چله کمان رها میشود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمى روى زمین فرود آمد و با اشتیاق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشید و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت! شیوانا لبخندى زد و هیچ نگفت. مرد درحالى که بابت از دست دادن پرندهاش آزرده شده بود با تلخى گفت: «پرندهاى که پرید و رفت ساکتترین و زیباترین بود. در حالى که پرندهاى که برگشت بیشتر از همه آواز میخواند و خودش را به در و دیوار قفس میزد. همیشه فکر میکردم این که آواز غمگین میخواند بیشتر طالب رفتن است. اما دل غافل که ساکتترین پرنده مشتاق رفتن بود. این دیگر چه حکایتى است نمیدانم!»
شیوانا لبخندى زد و گفت: «هر دو پرنده چیزى را تحمل میکردند. آن که رفت دورى از آزادى را تحمل میکرد و وقتش که رسید به سمت چیزى پر کشید که آرزویش را داشت! اما این دومى که آواز میخواند و از میلههاى قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را تحمل میکرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس «تحمل کردن» را از دست بدهد!
مرد نگاهى به شیوانا انداخت و در حالى که به آسمان خیره شده بود گفت: «یعنى میگویید من شبیه این پرندهاى هستم که قفس را انتخاب کرد؟!»
شیوانا سرى تکان داد و گفت: «تو از تحمل براى خود قفسى ساختهاى و در این قفس شروع کردهاى به آواز و شعر اندوهگین خواندن و از دیگران هم میخواهى در قفس بودن تو را تحسین و تایید کنند. حال آنکه بیشتر از همه تو اسیر قفس خودت هستى. تو حمال تحمل خود هستى. پرندهاى که بخواهد برود راهش را میکشد و میرود و دیگر حتى به قفس فکر نمیکند! تو همه این سالها قفس زندگیات را میپرستیدى و در عین حال بار سنگین تحمل را نیز حمل میکردى. به همین سادگی!
در دست مرد قفسى بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهدارى میشدند. شیوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بیرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. یکى از پرندهها پر کشید و مانند تیرى که از چله کمان رها میشود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمى روى زمین فرود آمد و با اشتیاق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشید و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت! شیوانا لبخندى زد و هیچ نگفت. مرد درحالى که بابت از دست دادن پرندهاش آزرده شده بود با تلخى گفت: «پرندهاى که پرید و رفت ساکتترین و زیباترین بود. در حالى که پرندهاى که برگشت بیشتر از همه آواز میخواند و خودش را به در و دیوار قفس میزد. همیشه فکر میکردم این که آواز غمگین میخواند بیشتر طالب رفتن است. اما دل غافل که ساکتترین پرنده مشتاق رفتن بود. این دیگر چه حکایتى است نمیدانم!»
شیوانا لبخندى زد و گفت: «هر دو پرنده چیزى را تحمل میکردند. آن که رفت دورى از آزادى را تحمل میکرد و وقتش که رسید به سمت چیزى پر کشید که آرزویش را داشت! اما این دومى که آواز میخواند و از میلههاى قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را تحمل میکرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس «تحمل کردن» را از دست بدهد!
مرد نگاهى به شیوانا انداخت و در حالى که به آسمان خیره شده بود گفت: «یعنى میگویید من شبیه این پرندهاى هستم که قفس را انتخاب کرد؟!»
شیوانا سرى تکان داد و گفت: «تو از تحمل براى خود قفسى ساختهاى و در این قفس شروع کردهاى به آواز و شعر اندوهگین خواندن و از دیگران هم میخواهى در قفس بودن تو را تحسین و تایید کنند. حال آنکه بیشتر از همه تو اسیر قفس خودت هستى. تو حمال تحمل خود هستى. پرندهاى که بخواهد برود راهش را میکشد و میرود و دیگر حتى به قفس فکر نمیکند! تو همه این سالها قفس زندگیات را میپرستیدى و در عین حال بار سنگین تحمل را نیز حمل میکردى. به همین سادگی!